1 معشوقه از آن ظریفتر نیست زان عشوهفروش و عشوه خر نیست
2 شهریست پر از شگرف لیکن زو هیچ بتی شگرفتر نیست
3 مریم کدهها بسیست لیکن کس را چو مسیح یک پسر نیست
4 فرزند بسیست چرخ را لیک انصاف بده چنو دگر نیست
1 کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت
2 گر به بازی بازی از عشقت همی لافی زدم کار بازی بازی از لاف و بازی در گذشت
3 اندک اندک دل به راه عشقت ای بت گرم شد چون ز من پیشی گرفت از اسب تازی در گذشت
4 سودکی دارد کنون گر گوید ای غازی بدار تیر چون از شست شد از دست غازی در گذشت
1 بر دوزخ هم کفر و هم ایمان تراست بر دو لب هم درد و هم درمان تراست
2 گر دو صد یعقوب داری زیبدت کانچه یوسف داشت صد چندان تراست
3 خندهٔ تو چون دم عیساست کو هر چه در لب داشت در دندان تراست
4 چند گویی کان و کان یک ره ببین کانچه در کانست در ارکان تراست
1 ماه رویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست وندران زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست
2 گر بود زنجیر جانان از پی دیوانگان خود منم دیوانه بر عارض ترا زنجیر چیست
3 گر شراب و شیر خواهی مضمر اندر یاسمین تودهٔ عنبر فگنده بر شراب و شیر چیست
4 قبلهٔ جان ای نگار از صورت و روی تو نیست از خیالت روز و شب در چشم من تصویر چیست
1 معشوق که او چابک و چالاک نباشد آرام دل عاشق غمناک نباشد
2 از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
3 در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد
4 نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد
1 عشق بازیچه و حکایت نیست در ره عاشقی شکایت نیست
2 حسن معشوق را چو نیست کران درد عشاق را نهایت نیست
3 مبر این ظن که عشق را به جهان جز به دل بردنش ولایت نیست
4 رایت عشق آشکارا به زان که در عشق روی و رایت نیست
1 ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست برگرد بندهوار به گرد مقام دوست
2 گرد سرای دوست طوافی کن و ببین آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست
3 خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست
4 برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما چون کم زدیم خویشتن از بهر کام دوست
1 گر سال عمر من به سر آید روا بود اندی که سال عیش همیشه به جا بود
2 پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود
3 ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
4 ای آمده به طمع وصال نگار خویش نشنیدهای که عشق برای بلا بود
1 چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
2 گهی ز طیره گری نکتهای دراندازد گهی به بلعجبی فتنهای برانگیزد
3 به هیچ وقت به بازی کرشمهای نکند که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
4 گهی کزو به نفورم بر من آید زود گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
1 رازی ز ازل در دل عشاق نهانست زان راز خبر یافت کسی را که عیانست
2 او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست
3 گویند ازین میدان آن را که درآمد کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست
4 گر ماه هلال آید در نعت کسوفست ور تیر وصال آید بر بسته کمانست