1 از دوست به هر جوری بیزار نباید شد از یار به هر زخمی افگار نباید شد
2 ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد با عشق خوش شوخی در کار نباید شد
3 گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد
4 هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد
1 دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
2 در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
3 گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
4 رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
1 ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد
2 در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد
3 بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت بر تخت دل من به جمالی دگر آمد
4 شد نقص کمالی که مرا بود به صورت در عالم تحقیق کمالی دگر آمد
1 بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند
2 گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند
3 گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند
4 ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند
1 گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
2 باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
3 من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
4 هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
1 وصال حالت اگر عاشقی حلال کند فراق عشق همه حالها زوال کند
2 وصال جستن عاشق نشان بیخبریست که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند
3 رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ طلب در او صفت بی خودی مثال کند
4 نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت در او مجاز و حقیقت همی جدال کند
1 مردمان دوستی چنین نکنند هر زمان اسب هجر زین نکنند
2 جنگ و آزار و خشم یکباره مذهب و اعتقاد و دین نکنند
3 چون کسی را به مهر بگزینند دیگری را بر او گزین نکنند
4 در رخ دوستان کمان نکشند بر دل عاشقان کمین نکنند
1 گر سال عمر من به سر آید روا بود اندی که سال عیش همیشه به جا بود
2 پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود
3 ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
4 ای آمده به طمع وصال نگار خویش نشنیدهای که عشق برای بلا بود
1 آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود
2 آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود
3 جان و دل بردی به قهر و بوسهای ندهی ز کبر این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود
4 گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم خود ببخشایی بر آن کش این هوس درسر بود
1 چون دو زلفین تو کمند بود شاید ار دل اسیر بند بود
2 گوییم صبر کن ز بهر خدا آخر این صبر نیز چند بود
3 خواجه انصاف می بباید داد با چنین رخ چه جای پند بود
4 سرو را کی رخ چو ماه بود ما را کی لب چو قند بود