1 تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات همواره منم معتکف راه خرابات
2 کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات
3 من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم چون شاه خرابات بود ماه خرابات
4 گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات
1 چه خواهی کرد قرایی و طامات تماشا کرد خواهی در خرابات
2 زمانی با غریبان نرد بازم زمانی گرد سازم با لباسات
3 گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج گهی شه پیل خواهم گاه شهمات
4 گهی همچون لبک در نالش آیم گهی با ساتکینی در مناجات
1 نخواهم من طریق و راه طامات مرا می باید و مسکن خرابات
2 گهی با می گسارم انده خویش گهی با جام باشم در مناجات
3 گهی شطرنج بازم با حریفان گهی راوی شوم با شعر و ابیات
4 گهی شه رخ شوم با عیش و راحت گهی از رنج گردم باز شهمات
1 گل به باغ آمده تقصیر چراست ساقیا جام می لعل کجاست
2 به چنین وقت و چنین فصل عزیز کاهلی کردن و سستی نه رواست
3 ای سنایی تو مکن توبه ز می که ترا توبه درین فصل خطاست
4 عاشقی خواهی و پس توبه کنی توبه و عشق بهم ناید راست
1 ای مستان خیزید که هنگام صبوحست هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
2 آراست همه صومعه مریم که دم صبح صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست
3 یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست یک ساقیتان حور و دگر ساقی روحست
4 طوفان بلا از چپ و از راست برآمد در باده گریزید که آن کشتی نوحست
1 رازی ز ازل در دل عشاق نهانست زان راز خبر یافت کسی را که عیانست
2 او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست
3 گویند ازین میدان آن را که درآمد کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست
4 گر ماه هلال آید در نعت کسوفست ور تیر وصال آید بر بسته کمانست
1 راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست
2 نفس اماره و لوامهست و دیگر ملهمه مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهنست
3 خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست
4 چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست
1 دوش رفتم به سر کوی به نظارهٔ دوست شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
2 از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست
3 گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست
4 چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست
1 اندر دل من عشق تو نور یقینست بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگینست
2 در طبع من و همت من تا به قیامت مهر تو چو جنانست و وفای تو چو دینست
3 تو بازپسین یار منی و غم عشقت جان تو که همراه دم بازپسینست
4 گویی ببر از صحبت نا اهل بر من از جان به برم گر همه مقصود تو اینست
1 شور در شهر فگند آن بت زنارپرست چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
2 پردهٔ راز دریده قدح می در کف شربت کفر چشیده علم کفر به دست
3 شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
4 چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست