در دل آن را که روشنایی نیست از سنایی غزنوی غزل 84
1. در دل آن را که روشنایی نیست
در خراباتش آشنایی نیست
1. در دل آن را که روشنایی نیست
در خراباتش آشنایی نیست
1. دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت
بامدادان پگه دست منست و دامنت
1. نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
1. معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
1. دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد
قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد
1. روزی دل من مرا نشان داد
وز ماه من او خبر به جان داد
1. تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد
داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
1. این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
1. تا کی کنم از طرهٔ تو فریاد
تا کی کشم از غمزهٔ تو بیداد
1. ایام چو من عاشق جانباز نیابد
دلداده چنو دلبر طناز نیابد
1. مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد
به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد
1. کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد