چون درد عاشقی به جهان هیچ از سنایی غزنوی غزل 60
1. چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
1. چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
1. معشوقه از آن ظریفتر نیست
زان عشوهفروش و عشوه خر نیست
1. جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست
1. جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
1. عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست
1. کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت
شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت
1. سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت
اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت
1. زینهاد این یادگار از دست رفت
در غم تو روزگار از دست رفت
1. عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
1. هر آن روزی که باشم در خرابات
همی نالم چو موسی در مناجات
1. تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات
1. چه خواهی کرد قرایی و طامات
تماشا کرد خواهی در خرابات