بر دوزخ هم کفر و هم ایمان از سنایی غزنوی غزل 36
1. بر دوزخ هم کفر و هم ایمان تراست
بر دو لب هم درد و هم درمان تراست
1. بر دوزخ هم کفر و هم ایمان تراست
بر دو لب هم درد و هم درمان تراست
1. تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست
فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست
1. ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست
بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست
1. هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست
1. راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
1. ای پر در گوش من ز چنگت
وی پر گل چشم من زرنگت
1. توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دی که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست
1. زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست
1. دوست چنان باید کان منست
عشق نهانی چه نهان منست
1. تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است
1. ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست
لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست
1. ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست
برگرد بندهوار به گرد مقام دوست