1 عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
2 بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
3 حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
4 آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
1 هزار سال به امید تو توانم بود هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
2 مرا وصال نباید همان امید خوشست نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
3 مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
4 من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
1 آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود
2 آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود
3 جان و دل بردی به قهر و بوسهای ندهی ز کبر این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود
4 گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم خود ببخشایی بر آن کش این هوس درسر بود
1 تا لب تو آنچه بهتر آن برد کس ندانم کز لب تو جان برد
2 دل خرد لعل تو و ارزان خرد جان برد جزع تو و آسان برد
3 کیست آن کو پیش تو سجده نبرد بنده باری از بن دندان برد
4 زلف تو چوگان به دست آمد پدید صبر کن تا گوی در میدان برد
1 ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد
2 زین بیش نیک بود به من بنده رای تو گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
3 گر هست بی گناه دل زار مستمند در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
4 وصل تو کی بود نظر دلگشای تو گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
1 هر که در راه عشق صادق نیست جز مرایی و جز منافق نیست
2 آنکه در راه عشق خاموش ست نکته گویست اگر چه ناطق نیست
3 نکتهٔ مرد فکرتست و نظر وندر آن نکته جز دقایق نیست
4 آه سرد و سرشگ و گونهٔ زرد هر سه در عشق بی حقایق نیست
1 زلف پر تابت مرا در تاب کرد چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد
2 با تن من کرد نور عارضت آنکه با تار قصب مهتاب کرد
3 عنبرین زلف چو چوگان خم گرفت تا دلم چو گوی در طبطاب کرد
4 وان لب عناب گونت طعنه کرد تا سرشگم سرخ چون عناب کرد
1 زان چشم پر از خمار سرمست پر خون دارم دو دیده پیوست
2 اندر عجبم که چشم آن ماه ناخورده شراب چون شود مست
3 یا بر دل خسته چون زند تیر بی دست و کمان و قبضه و شست
4 بس کس که ز عشق غمزهٔ او زنار چهار کرد بر بست
1 این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
2 گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
3 توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
4 از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد
1 ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد
2 در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد
3 بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت بر تخت دل من به جمالی دگر آمد
4 شد نقص کمالی که مرا بود به صورت در عالم تحقیق کمالی دگر آمد