1 این چه رنگست برین گونه که آمیختهای این چه شورست که ناگاه برانگیختهای
2 خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر تا تو غایب شدهای از من و بگریختهای
3 رخ زردم به گلی ماند نایافته آب کابرویم همه از روی فرو ریختهای
4 چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت تا بدانم که تو در دام که آویختهای
1 چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن
2 یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن
3 هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن
4 گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن
1 مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان
2 نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان
3 ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان
4 نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان
1 ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو
2 از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو
3 می نبود آنرخ نصیب چشم اکنون آمدم تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو
4 نیست اندر تو چو یومالحشر لهو و ظلم و لغو همچو یومالحشر بیانجام باد ایام تو
1 رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم وز دام هوای تو بجستیم و برستیم
2 چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم
3 از تف دل و آتش عشقت برهیدیم در سایهٔ دیوار صبوری بنشستیم
4 ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم
1 چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم
2 گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم
3 ما ازین باطل خوران آشنا بیگانهوار پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم
4 هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم
1 غلاما خیز و ساقی را خبر کن که جیش شب گذشت و باده در کن
2 چو مستان خفته انداز بادهٔ شام صبوحی لعلشان صبح و سحر کن
3 به باغ صبح در هنگام نوروز صبایی کرد و بر گلبن نظر کن
4 جهان فردوسوش کن از نسیمی ز بوی گل به باغ اندر اثر کن
1 باد عنبر برد خاک کوی تو آب آتش ریخت رنگ روی تو
2 جاودان را نیست اندر کل کون هیچ دولتخانه چون ابروی تو
3 کفر و دین را نیست در بازار عشق گیسه داری چون خم گیسوی تو
4 چشم و دل ترست و گرم از عشق تو کام و لب خشکست و سرد از خوی تو
1 خیز تا می خوریم و غم نخوریم وانده روز نامده نبریم
2 تا توانیم کرد با همه کس رادمردی و مردمی سپریم
3 قصد آزار دوستان نکنیم پردهٔ راز دشمنان ندریم
4 نشنوین آنچه ناشنودنیست زانچه ناگفتنیست درگذریم
1 این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن
2 حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن
3 ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن
4 ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن