تا معتکف راه خرابات نگردی از سنایی غزنوی غزل 406
1. تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
1. تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
1. زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی
ابدال جهان را همه در کار کشیدی
1. زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی
مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی
1. دلم بردی و جان بر کار داری
تو خود جای دگر بازار داری
1. روی چو ماه داری زلف سیاه داری
بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
1. ای آنکه رخ چو ماه داری
رخسارهٔ من چو کاه داری
1. انصاف بده که نیک یاری
زو هیچ مگو که خوش نگاری
1. در ره روش عشق چه میری چه اسیری
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
1. عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
1. نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
1. چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
1. ای گل آبدار نوروزی
دیدنت فرخی و فیروزی