بردیم باز از مسلمانی زهی از سنایی غزنوی غزل 371
1. بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
1. بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
1. آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده
1. ساقیا مستان خوابآلوده را آواز ده
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
1. ای من مه نو به روی تو دیده
واندر تو ماه نو بخندیده
1. ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده
ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده
1. ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
1. زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده
چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده
1. از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله
بی خواب و بیقرارم چون بر گلت کلاله
1. دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه
قالت: رای فوادی من هجرک القیامه
1. پر کن صنما هلاقنینه
زان آب حیات راستینه
1. جان جز پیش خود چمانه منه
طبع جز بر می مغانه منه
1. گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانهای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانهای