1 بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن
2 جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن
3 چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن
4 یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن
1 ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن
2 بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن
3 قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن
4 تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار بر در نادیده معنی خیمهٔ اسرار زن
1 دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهایم رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مردهایم
2 ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خوردهایم
3 بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش زرد رخساریم و از جورت به جان آزردهایم
4 ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز گویی از روم و خزر نزدت اسیر آوردهایم
1 تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم
2 در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم در کنج خرابات می خام گرفتیم
3 از مدرسه و صومعه کردیم کناره در میکده و مصطبه آرام گرفتیم
4 خال و کله تو صنما دانه و دامست ما در طلب دانه ره دام گرفتیم
1 ای دوست ره جفا رها کن تقصیر گذشته را قضا کن
2 بر درگه وصل خویش ما را با حاجب بارت آشنا کن
3 در صورت عشق ما نگارا بدخویی را ز خود جدا کن
4 آخر روزی برای ما زی آخر کاری برای ما کن
1 عقل و جانم برد شوخی آفتی عیارهای باد دستی خاکیی بی آبی آتشپارهای
2 زین یکی شنگی بلایی فتنهای شکر لبی پای بازی سر زنی دردی کشی خونخوارهای
3 گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیارهای
4 کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخسارهای
1 من نه ارزیزم ز کان انگیخته من عزیزم از فلک بگریخته
2 چرخ در بالام گوهر تافته طبع در پهنام عنبر بیخته
3 آسمان رنگم ولیک از روی شکل آفتابی از هلال آویخته
4 از برای کسب آب روی خویش آبروی خود به عمدا ریخته
1 ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن
2 تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز چند گویی از اویس و چند گویی از قرن
3 در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن
4 از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن
1 از پی تو ز عدم ما به جهان آمدهایم نز برای طرب و لهو و فغان آمدهایم
2 عشق نپذیرد هستی و پرستیدن نفس ما ازین معنی بی نام و نشان آمدهایم
3 تا کی از نسبت بی اصل همی لاف زنیم کز غرور خود بی خود به زبان آمدهایم
4 مانده در بند زمانیم و زمان ما را نه در مکانیم نه از بهر مکان آمدهایم
1 ای نگار دلبر زیبای من شمع شهرافروز شهرآرای من
2 جز برای دیدنت دیده مباد روشنایی دیدهٔ بینای من
3 جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من
4 از همه خلقان دلارامم تویی ای لطیف چابک زیبای من