1 باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر
2 زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر
3 گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر
4 تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر
1 ای ناگزران عقل و جانم وی غارت کرده این و آنم
2 ای نقش خیال تو یقینم وی خال جمال تو گمانم
3 تا با خودم از عدم کمم کم چون با تو بوم همه جهانم
4 در بازم با تو خویشتن را تا با تو بمانم ار بمانم
1 لبیک زنان عشق ماییم احرام گرفته در وفاییم
2 در کوی قلندری و تجرید در کم زدن اوفتاده ماییم
3 جز روح طوافگه نداریم کز بادیهٔ هوا برآییم
4 گر در خور خدمتت نباشیم سقایی راه را بشاییم
1 می ده پسرا که در خمارم آزردهٔ جور روزگارم
2 تا من بزیم پیاله بادا بر دست زیار یادگارم
3 می رنگ کند به جامم اندر بس خون که ز دیده میببارم
4 از حلقه و تاب و بند زلفت هم مومن و بستهٔ زنارم
1 ای ساقی خیز و پر کن آن جام کافتاده دلم ز عشق در دام
2 تا جام کنم ز دیده خالی وز خون دو دیده پر کنم جام
3 ایام چو ما بسی فرو برد تا کی بندیم دل در ایام
4 خیزیم و رویم از پس یار گیریم دو زلف آن دلارام
1 غریبیم چون حسنت ای خوش پسر یکی از سر لطف بر ما نگر
2 سفر داد ما را چو تو تحفهای زهی ما بر تو غلام سفر
3 نظرمان مباد از خدای ار به تو جز از روی پاکیست ما را نظر
4 دل تنگ ما معدن عشق تست که هم خردی و هم عزیزی چو زر
1 ای چهرهٔ تو چراغ عالم با دیدن تو کجا بود غم
2 شد خلد به روی تو سرایم بی روی تو خلد شد جهنم
3 ای شمسهٔ نیکوان به خوبی چون تو دگری نزاد ز آدم
4 کوی تو شدست باغ عشاق باریده بر او ز دیده هانم
1 مسلم کن دل از هستی مسلم دمادم کش قدح اینجا دمادم
2 نه زان میها کز آن مستی فزاید از آن میها که از جانم کم کند غم
3 حریفانت همه یکرنگ و دلشاد چو بسطامی و ابراهیم ادهم
4 جنید و شبلی و معروف کرخی حبیب و آدم و عیسی مریم
1 خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم
2 تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم
3 جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم
4 از علایقها جدا گردیم و ساکنتر شویم بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم
1 تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز اندر طریق عشق مسلم نهای هنوز
2 عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود از سردی زمستان و ز گرمی تموز
3 در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز
4 چون در میان عشق چو شین اندر آمدی چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز