1 ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس
2 گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس
3 در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس
4 از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هوس
1 الحق نه دروغ سخت زارم تا فتنهٔ آن بت عیارم
2 من پار شراب وصل خوردم امسال هنوز در خمارم
3 صاحب سر درد و رنج گشتم تا با غم عشق یار غارم
4 قتالترین دلبرانست قلاشترین روزگارم
1 بستهٔ یار قلندر ماندهام زان دو چشمش مست و کافر ماندهام
2 تا همه رویست یارم همچو گل من همه دیده چو عبهر ماندهام
3 بر دم مار آمدم ناگاه پای زان چو کژدم دست بر سر ماندهام
4 در هوای عشق و بند زلف او هم معطل هم معطر ماندهام
1 خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می زنیم پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
2 از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم وز فروغ آتش می چهرهها را خوی زنیم
3 چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
4 زحمت ما چون ز ما می پارهای کم میکند خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی میزنیم
1 با تابش زلف و رخت ای ماه دلافروز از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز
2 از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
3 بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز
4 هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم با این همه در عشق تو هستیم نوآموز
1 ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
2 چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش
3 رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
4 در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
1 ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمار تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار
2 از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
3 هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
4 من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار
1 دستی که به عهد دوست دادیم از بند نفاق برگشادیم
2 زان زهد تکلفی برستیم در دام تعلق اوفتادیم
3 از پیش سجاده بر گرفتیم طاعات ز سر فرو نهادیم
4 وز دست ریا فرو نشستیم در پیش هوا بایستادیم
1 بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
2 خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
3 هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
4 دوستانم بر سر کارند در بازار عشق من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
1 دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش
2 می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش
3 گاه چون نای بدم از غم تو با ناله گاه بودم چو کمانچه ز فراقت به خروش
4 هر شبم وعده دهی کایم و نایی بر من چند ازین عشوه خرم من ز تو ای عشوه فروش