1 چون نهی زلف تافته بر گوش چون نهی جعد بافته بر دوش
2 از دل من رمیده گردد صبر وز تن من پریده گردد هوش
3 نه عجب گر خروش من بفزود تا شد آن عارض تو غالیه پوش
4 ماه در آسمان سیاه شود خلق عالم برآورند خروش
1 خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم
2 دشنهٔ تحقیق برداریم ابراهیم وار گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم
3 گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی ما بر او از عقل سد موسی عمران کنیم
4 در دل ار خیل خیال از سحر دستان آورد از درخت صدق بر روی صد عصا ثعبان کنیم
1 الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
2 سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
3 همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
4 گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
1 آمد بر من جهان و جانم انس دل و راحت روانم
2 بر خاستمش به بر گرفتم بفزود هزار جان به جانم
3 از قد بلند و زلف پشتش گفتم که مگر به آسمانم
4 چون سر بنهاد در کنارم رفت از بر من جهان و جانم
1 چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
2 با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
3 کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم نان موذن ببرد رویت و آب عسس
4 با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس
1 من کیستم ای نگار چالاک تا جامه کنم ز عشق تو چاک
2 کی زهره بود مرا که باشم زیر قدم سگ ترا خاک
3 صد دل داری تو چون دل من آویخته سرنگون ز فتراک
4 در عشق تو غم مرا چو شادی وز دست تو زهر همچو تریاک
1 تا من به تو ای بت اقتدی کردم بر خویش به بی دلی ندی کردم
2 از بهر دو چشم پر ز سحر تو دین و دل خویش را فدی کردم
3 آن وقت بیا که من ز مستوری در شهر ز خویش زاهدی کردم
4 همچون تو شدم مغ از دل صافی خود را ز پی تو ملحدی کردم
1 هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار
2 یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی تا توانی دوستی با یار معنی دار دار
3 از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار
4 ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار
1 جانا ز غم عشق تو من زارم من زار از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
2 هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
3 تا در کف اندوه بماندست دل من زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
4 از بهر رضای دل تو از دل و از جان ای دوست به جان تو که آوارم آوار
1 بی صحبت تو جهان نخواهم بی خشنودیت جان نخواهم
2 گر جان و روان من بخواهی یک دم زدنت امان نخواهم
3 جان را بدهم به خدمت تو من خدمت رایگان نخواهم
4 رضوان و بهشت و حور و عین را بی روی تو جاودان نخواهم