دگر بار ای مسلمانان به از سنایی غزنوی غزل 228
1. دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
1. دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
1. تا من به تو ای بت اقتدی کردم
بر خویش به بی دلی ندی کردم
1. دستی که به عهد دوست دادیم
از بند نفاق برگشادیم
1. ما عاشق همت بلندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم
1. خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم
وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم
1. خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می زنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
1. پسرا خیز تا صبوح کنیم
راح را همنشین روح کنیم
1. خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم
نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم
1. گفتم از عشقش مگر بگریختم
خود به دام آمد کنون آویختم
1. الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم
1. من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم
کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم
1. ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم