1 دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
2 به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
3 به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من نبردست ای عجب هرگز جزین یکبار فرمانم
4 شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم
1 ای جور گرفته مذهب و کیش این کبر فرو نه از سر خویش
2 جز خوب مگو از آن لب خوب جز خوبی و لطف هیچ مندیش
3 تا دور شدی ز پیش چشمم عشقت چه غم نهاده از پیش
4 هر ساعت صبر من بود کم هر ساعت درد من بود بیش
1 در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
2 روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
3 چون دیده کوتهبین بود هر نقش حورالعین بود چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم
4 یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم
1 چو دانستم که گردندهست عالم نیاید مرد را بنیاد محکم
2 پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم شبان و روز با هم مست و خرم
3 مرا زان چه که چونان گفت ابلیس مرا زان چه که چونین کرد آدم
4 تو گویی می مخور من می خورم می تو گویی کم مزن من میزنم کم
1 دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
2 چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمیدیدم همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم
3 کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم
4 مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم
1 ای زلف تو بند و دام عاشق ای روی تو ناز و کام عاشق
2 در جستن تو بسی جهانها بگذشته به زیر گام عاشق
3 بنمای جمال خویش و بفزای در منزلت و مقام عاشق
4 وز شربت لطف خویش تر کن آخر یک روز کام عاشق
1 ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
2 کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
3 ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
4 چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
1 هر زمان چنگ بر کنار مگیر دل مسکین من شمار مگیر
2 یک زمان در کنار گیر مرا ور نگیری ز من کنار مگیر
3 جز به مهر تو میل نیست مرا جز مرا در زمانه یار مگیر
4 گر نخواهی که بی قرار شوم جز به نزدیک من قرار مگیر
1 ای به رخسار کفر و ایمان هم وی به گفتار درد و درمان هم
2 زلف پر تاب تو چو قامت من چنبرست ای نگار چوگان هم
3 خیره ماند از لب تو بیجاده به سر تو که لعل و مرجان هم
4 از رخ تو دلیل اثباتست عالم عقل را و برهان هم
1 زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار
2 به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار
3 به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار
4 یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار