آن دل آرام که دل آینه دار از سحاب اصفهانی غزل 96
1. آن دل آرام که دل آینه دار رخ اوست
دوستش دارم و داند که ورا دارم دوست
1. آن دل آرام که دل آینه دار رخ اوست
دوستش دارم و داند که ورا دارم دوست
1. عشق جانان را به جز ویرانهٔ دل خانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
1. خطا نکرده بود روزم از تو تار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
1. به غیر مرگ که دور از توام به آن محتاج
گر آن طبیب علاجم نمی کند چه علاج
1. آنرا که درد عشق تو ره یافت در مزاج
مرگ است یا وصال یکی زین دواش علاج
1. هر که را در کیش او نهی است راح
خون او در کیش میخواران مباح
1. ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
1. ز شیخ ما چه شماری هزار فعل قبیح؟
همین بس است که شد منکر جمال صبیح
1. پوشد اگر نهان نه کنی در نقاب رخ
از شرم آفتاب رخت آفتاب رخ
1. فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ
بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ
1. عشقت ز هر چه جز تو فراموشی آورد
وصل تو آن شراب که بیهوشی آورد
1. نگیرد تا دلت در دل دری چند
بدل بگشا ز زخم خنجری چند