بگذشت زجان هر کس و از آن از سحاب اصفهانی غزل 73
1. بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت
آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت
1. بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت
آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت
1. زاهل امتحان کس در میان نیست
که بر دست تو تیغ امتحان نیست
1. پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
1. چو حاصل است ترا وصل یار حور سرشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
1. بر سر رحم آسمان و یار به کین است
آه که دشمن چنان و دوست چنین است
1. داد چو بر زلف سمن سا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
1. با غیر ز می پر است جامت
شادیم به عیش ناتمامت
1. در دلم خار غم خلیدهٔ اوست
پشتم از بار دل خمیدهٔ اوست
1. گرنه یک گل چون گل روی تو در گلزار نیست
نالهٔ بلبل چرا چون نالهٔ من زار نیست
1. روشن از شعلهٔ دل عارض جانانهٔ ماست
شمع را روشنی از آتش پروانهٔ ماست
1. یاری مخواه از آن که به ما سازگار نیست
یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست
1. بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است