1 مرا طاقت پرو غم اندکی نیست گر این بسیار آن نیز اندکی نیست
2 غم افزون، صبر کم امید بسیار به دل در عاشقی دردم یکی نیست
3 کند منع رمیدن شوق دامت تو پنداری که صید زیرکی نیست؟
4 بسی افتاده سر در عرصه ی عشق ولی زخمی پدید از تارکی نیست
1 ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟ ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
2 جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
3 روزگاری داشت در دل انتظار مردنم همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
4 تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا
1 درین زمانه به هر گوشه بی زبانی هست که بر زبان همه را از تو داستانی هست
2 به آن رسیده جفایت که عاشقان زین پس نیاورند به خاطر که آسمانی هست
3 خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان که در جفای وی ام طاقت و توانی هست
4 ز آب تیغ تو سیراب هر که شد دانست که آب زندگی و عمر جاودانی هست
1 تا زهر صید نه در دام تو غوغایی هست میتوان گفت که خوش تر زچمن جایی هست
2 گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان بی سبب کشته شد امروز که فردایی هست
3 با وجودم به دلی غم نه و تا من هستم غم نداند که به غیر از دل من جایی هست
4 جان به کف دارم و دانم به کلافی ندهند یوسفی را که به هر گوشه زلیخایی هست
1 ای ذات تو افتخار دنیا نازان به تو امهات و آبا
2 عنوان کتاب آفرینش از نام تو یافته است طغرا
3 با جوهر اولین وجودت از شایبه ی دویی مبرا
4 شد جای تو در جهان و باشد بحری به میان قطره یی جا
1 در دلم خار غم خلیدهٔ اوست پشتم از بار دل خمیدهٔ اوست
2 تیغ کین هر زمان کشیدهٔ اوست صید دلها به خون تپیدهٔ اوست
3 دل من یا تنور پیرزن است کآتش آه، آب دیدهٔ اوست
4 شهد مهر آنکه کام او بخشد کام زهر آنکه غم چشیدهٔ اوست
1 ننالد دل که ترسد بشنود هر کس فغانش را زتاثیر فغان آگه شود دراز نهانش را
2 به جستجوی دل در کوی آن دلبر بدان مانم که مرغی در گلستان گم کند هم آشیانش را
3 به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
4 به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
1 گرنه یک گل چون گل روی تو در گلزار نیست نالهٔ بلبل چرا چون نالهٔ من زار نیست
2 بر سر بالینم آ وقت نگاه واپسین تا بدانی جان سپردن آنچنان دشوار نیست
3 گو هوای عشق بازی را ز سر بیرون کند هرکه او را طالعی چون طالع اغیار نیست
4 تا به کی بیدار خواهی بود دانی چشم من؟ تا که چشم بخت من چون چشم من بیدار نیست
1 گویند که در شرع نبی باده حرام است در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
2 کس روز وصال تو نداند که کدام است کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
3 در بزم تمام است غم اریار نماند ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
4 تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
1 دو عقیقت دو چشمه ی نوش است هم گهر پاش و گهر پوش است
2 تا به خون ریختن نویدم داد در تنم خون ز شوق در جوش است
3 صبر و هوشی نماند زانکه لبت رهزن صبر و آفت هوش است
4 با وجود خیال او چه عجب اگرم نام خود فراموش است