1 گردون مباد آن که بیایی به خواب ما اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
2 نه از رموز عشق همین آگه است دل بس گنجها که هست نهان در خراب ما
3 یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
4 چون بیندم به فکر امل عمر گویدم مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
1 از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
2 تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
3 بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله آن خال سیه دید که داغش به عذار است
4 اهل هوس آزرده شدند از غمت آری نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
1 اگر این روزگار و این زمانه است به عالم قصهٔ راحت فسانه است
2 به من دارد گمان نیمجانی به قاصد مژدهٔ وصلم بهانه است
3 به کنج دام او جایی که هرگز نمیآید به یادم آشیانه است
4 دل خلقی از آن زلف پریشان پریشان همچو زلف او ز شانه است
1 روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
2 غیر یار دلستان من که جایش در دل است کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
3 نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
4 شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
1 گر به دل صد بار گویم قصهٔ جانانه را باز میخواهد که از سر گیرم این افسانه را
2 حسرت سنگ تو دارد هرکس اما کو دلی؟ چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
3 هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
4 دل نمیبندم دگر بر التفات نیکوان صید دام افتاده میداند فریب دانه را
1 دانی که شوخ خوش سخن خوش کلام ما حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما
2 حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما
3 پرسید نام ما بت شیرین کلام ما گویی زدند سکه ی دولت به نام ما
4 گفتم به دل که تا به که ئی بی قرار گفت: چندانکه هست در کف عشقش زمام ما
1 جز دام توام شکر که جای دگری نیست ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست
2 می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است آن عیش کدام است که بی دردسری نیست
3 ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است هرگز پدری را که بفکر پسری نیست
4 دانم اگر این است مرا قوت پرواز وقتی که بگلشن رسم از گل خبری نیست
1 با آنکه هیچ میل کسی در دل تو نیست کس نیست در جهان که دلش مایل تو نیست
2 گر داشت بود شامل حال رقیب هم عیب تو نیست رحمی اگر در دل تو نیست
3 ای بحر عشق تا چه خطرناک لجه ای کز هیچ سو مرا بنظر ساحل تو نیست
4 ای راه وصل تا چه طریقی که خضر را در وادی تو راه به سر منزل تو نیست
1 سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا
2 کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا
3 چو سوی صید گه تازد به تیغش حاجتی نبود که از پا افکند صد صید را از یک نگاه آنجا
4 به هر منزل که بارد ابر چشم من سرشک غم نروید تا قیامت جز گل حسرت گیاه آنجا
1 چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
2 ای دل ز چه رو منتظر صبح وصالی کی بود که از پی شب هجران سحری داشت؟
3 یا رب بچه جرم از نظر انداخته ما را؟ آن شاه که بر حال گدایان نظری داشت
4 میبرد اگر سنگدلی دل ز کف او آن سنگدل از حال دل من خبری داشت