1 گر خرد سنجد مه روی تو را با آفتاب آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
2 ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
3 آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
4 هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟
1 روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
2 ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
3 عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
4 ز تو داد دل ما را بستاند روزی آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
1 ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
2 ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
3 مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟ به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
4 ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟ شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
1 در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
2 غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
3 جان میرود ز تن مگر امروز در وداع کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
4 نقش خیال خویش به چشم پر آب بین گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
1 گویند که در شرع نبی باده حرام است در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
2 کس روز وصال تو نداند که کدام است کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
3 در بزم تمام است غم اریار نماند ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
4 تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
1 تا به کی باشد به بزم غیر یا در کوی دوست دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست
2 تا که پیغامی برد از دوست سوی دوستان زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوی دوست
3 دل ز خوی دوست نالد نی ز خوی آسمان کآسمان این دشمنی آموخت ست از خوی دوست
4 چون بر او کردم نظر برداشت چشم از روی غیر دوست شرم از روی دشمن کرد من از روی دوست
1 از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
2 تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
3 بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله آن خال سیه دید که داغش به عذار است
4 اهل هوس آزرده شدند از غمت آری نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
1 در ره عشق اختیار از دست رفت پای ماند از کار و کار از دست رفت
2 در چمن دردا که ساقی تا قدح داد بر دستم بهار از دست رفت
3 آه کز دست دلم دامان صبر رفت چون دامان یار از دست رفت
4 نقد جانی را که از بهر نثار داشتم در انتظار از دست رفت
1 چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
2 ای دل ز چه رو منتظر صبح وصالی کی بود که از پی شب هجران سحری داشت؟
3 یا رب بچه جرم از نظر انداخته ما را؟ آن شاه که بر حال گدایان نظری داشت
4 میبرد اگر سنگدلی دل ز کف او آن سنگدل از حال دل من خبری داشت
1 بسکه در عهدت به ما بیداد رفت از تو بیداد سپهر از یاد رفت
2 خود چه دام است اینکه بیخود سوی آن هر کجا صیدی که بود آزاد رفت
3 از وصال آبی نزد بر آتشم تا ز هجران خاک من بر باد رفت
4 شد چو نومید از وفاتم رفت آه بر سرم شاد آمد و ناشاد رفت