چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت از سحاب اصفهانی غزل 49
1. چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت
یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
1. چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت
یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
1. بسکه در عهدت به ما بیداد رفت
از تو بیداد سپهر از یاد رفت
1. چه عجب گر دلم از عشق تو در تاب و تبست؟
هر که در تاب و تبی نیست ازین غم عجب است
1. به بزم ای زاهد اینک می سبیل است
اگر وقتی به جنت سلسبیل است
1. ندارد تحفهٔ جان گر حقارت
زما صد جان و از او یک اشارت
1. مرا طاقت پرو غم اندکی نیست
گر این بسیار آن نیز اندکی نیست
1. دو عقیقت دو چشمه ی نوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
1. اگر این روزگار و این زمانه است
به عالم قصهٔ راحت فسانه است
1. در حریم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
1. چون خیال او ز جان مهجور نیست
دور از او گر زنده باشم دور نیست
1. فغان زاغ درین باغ با هزار یکی است
گلیش کاین دو یکی نیست از هزار یکی است
1. سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست