1 ره به این ضعف ار به کوی یار می باید مرا سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
2 مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
3 گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام دیده ای چون دیده ی اغیار می باید مرا
4 تا نیفتد در جهان آتش ز آب چشم تر چاره ی این آه آتشبار می باید مرا
1 افزود جفای بت بیدادگرم را زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
2 او از همه کس در طلب مژده مرگم من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
3 وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم داند همه کس خاصیت چشم ترم را
4 ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
1 گر به دل صد بار گویم قصهٔ جانانه را باز میخواهد که از سر گیرم این افسانه را
2 حسرت سنگ تو دارد هرکس اما کو دلی؟ چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
3 هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
4 دل نمیبندم دگر بر التفات نیکوان صید دام افتاده میداند فریب دانه را
1 به قصد صید دیگر ریخت خون صید دل ما را و گرنه هرگز این طالع نباشد بسمل ما را
2 به راه منزل اغیار پویانست و از خجلت به هر کس می رسد پرسد نشان منزل ما را
3 ندارد تا دل ما هست غم در هیچ دل راهی روا باشد که داند هر دلی قدر دل ما را
4 بگستر دامی اکنون کز اسیری نیست دل آگه اگر خواهی بدست آورد صید غافل ما را
1 ماند آخر حسرت دیدار او در دل مرا منتی در دل نهاد این مرگ مستعجل مرا
2 بارها دل بر وفای خوبرویان بسته ام باز می خواهم که داند هر کسی عاقل مرا
3 نفگند از دور هرگز ناوکی بر سینه ام تا بماند یادگار شست او در دل مرا
4 ز آب چشم خویش می بستم ره این کاروان گردو گامی ضعف بگذارد پی محمل مرا
1 گر سر انکار قتل چون منی دارد زننگ به که در محشر گواه خود کند قاتل مرا
2 ضعفم افزون باد یا رب در شب هجران (سحاب) زآنکه فارغ کرد از این افغان بیحاصل مرا
3 بیش از اینم طاقت بیداد نبود چون کنم گه از جورش رهاند خسرو عادل مرا
4 شه نشان فتحعلی شاه آنکه بنوازد (سحاب) با هزاران جرم باز از رحمت شامل مرا
1 گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را به که با خویش گذارم دل نافرمان را
2 شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
3 من از این دست که دارم به گریبان پیداست که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
4 خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
1 صحبت اغیار داد ره به دلش کینه را زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را
2 در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را
3 چون دل بی رحم او شد دل من آهنین بس که زپیکان خویش کرد هدف سینه را
4 از اثر آه من سرزده خطش بلی تیره کند دود آه طلعت آئینه را
1 تا این دل دیوانه بود عاقلهٔ ما از طعن جنون بیهده باشد گلهٔ ما
2 آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم روزی که نمودند به او حوصلهٔ ما
3 شادابی دل داده به خار و خس این دشت خونی که به هر گام چکد ز آبلهٔ ما
4 عمریست که پوییم ره کویش اگرچه از او نبود جز قدمی فاصلهٔ ما
1 ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟ ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
2 جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
3 روزگاری داشت در دل انتظار مردنم همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
4 تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا