روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب از سحاب اصفهانی غزل 37
1. روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
1. روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
1. بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
1. کامم اگر طلب کنی یک رهم از وفا طلب
ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب
1. از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب
جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
1. گر خرد سنجد مه روی تو را با آفتاب
آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
1. روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
1. ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
1. در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
1. گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
1. تا به کی باشد به بزم غیر یا در کوی دوست
دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست
1. از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
1. در ره عشق اختیار از دست رفت
پای ماند از کار و کار از دست رفت