1 سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
2 خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
3 ناصح بدست دل بگذار اختیار من یا وارهان ز دست دل خویشتن مرا
4 پیمان ز بد گمانی من هر گهی شکست افزود مهر آن بت پیمان شکن مرا
1 گردون مباد آن که بیایی به خواب ما اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
2 نه از رموز عشق همین آگه است دل بس گنجها که هست نهان در خراب ما
3 یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
4 چون بیندم به فکر امل عمر گویدم مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
1 چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
2 به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
3 هزار جان گرامی به راه او شد خاک برش چو جلوه کند تحفه ی محقر ما
4 به بزم عیش چه حاجت به باده و ساغر؟ که هست خون جگر باده دیده ساغر ما
1 رقیب یافته در کوی یار بار امشب چه گونه بار ببندم ز کوی یار امشب؟
2 نوید کشتنم آن شوخ داده امشب آه که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
3 چو شمع سوزم ازین رشک کز اجابت غیر به محفل تو مرا داده اند بار امشب
4 شد امشب از برم از جور روزگار آیا دگر به کام که گردید روزگار امشب؟
1 کرده روی خود به خون دل خضاب از لب چون لعل نایت لعل ناب
2 روی تو در خواب بیند چشم من چشم من گر بی تو بیند روی خواب
3 خود وفا از مردم عالم مخواه سردی از آتش مجو آب از سراب
4 غنچه ی او پرده دار اختران سنبل او سایبان آفتاب
1 یا مرگ یا وصال ای کاش عنقریب یا این دهد خدایا آن کند نصیب
2 از عزت جهان چندین مخور فریب چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
3 دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است اما فغان که نیست جز در بر رقیب
4 دور از تو رفته تاب از دل زدیده خواب لب تشنه را از آب تا کی بود شکیب؟
1 روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
2 غیر یار دلستان من که جایش در دل است کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
3 نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
4 شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
1 بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
2 غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
3 ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
4 از خوی به عارض و از عارضش به زلف در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
1 کامم اگر طلب کنی یک رهم از وفا طلب ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب
2 قدر فغان من بدان رونق کار خویش را زین تن مستمند جوزین دل مبتلا طلب
3 دل که چنین کند مرا طالب گوهر وفا کاش بگوید این متاع از که و از کجا طلب
4 گر نکنی برای من چاره ی ناله های من بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب
1 از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
2 جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
3 بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان غرق است خاک من بسر کوی وی در آب
4 ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟