1 شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را
2 نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را
3 شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را
4 بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را
1 گفتی دل از قفای نکویان کدام رفت هر جا که دید سر و قدی خوش خرام رفت
2 دانی که داشت توبه ی من تا به کی ثبات چندان که از سبو می گلگون به جام رفت
3 هرگز نمی شود که شود نام او بلند در عاشقی کسی که پی ننگ و نام رفت
4 بادش حرام لذت سنگ جفای تو مرغ دلم که بیهده زان طرف بام رفت
1 گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را به که با خویش گذارم دل نافرمان را
2 شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
3 من از این دست که دارم به گریبان پیداست که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
4 خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
1 ز جور یار و گردون دل غمین است که نه آن مهربان با من نه این است
2 به هر دستی ز بیدادت گریبان به هر چشمی ز جورت آستین است
3 ز مستی آنچه معلومم شد این بود که گر عیشی به عالم هست این است
4 ز زخم دل توان دانست کان را بت ابرو کمانی در کمین است
1 در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
2 غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
3 جان میرود ز تن مگر امروز در وداع کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
4 نقش خیال خویش به چشم پر آب بین گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
1 مدار امید وفا از دلی که کین دانست چه جای اینکه ندانست آن و این دانست
2 بتان به غیر جفا نیز کارها دانند نگار ماست که در دلبری همین دانست
3 دلش به محفل گیتی نکرد میل نشاط کسی که لذت سوز دل حزین دانست
4 هر آنکه دید خط و روی وقامت و بر او بنفشه و گل و شمشاد و یاسمین دانست
1 ماند آخر حسرت دیدار او در دل مرا منتی در دل نهاد این مرگ مستعجل مرا
2 بارها دل بر وفای خوبرویان بسته ام باز می خواهم که داند هر کسی عاقل مرا
3 نفگند از دور هرگز ناوکی بر سینه ام تا بماند یادگار شست او در دل مرا
4 ز آب چشم خویش می بستم ره این کاروان گردو گامی ضعف بگذارد پی محمل مرا
1 به کوی یار مرا جور آسمان نگذاشت گذاشت اینکه بمانم به کویش آن نگذاشت
2 فغان ز بیم خزان داشت بلبل و گلچین گلی بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
3 نه از هلاک من پیر آن جوان نگذشت که در جهان کسی از پیر و از جوان نگذاشت
4 مرا جفای تو نگذاشت بر در تو و من ز شرم روی تو گفتم که پاسبان نگذاشت
1 از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
2 جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
3 بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان غرق است خاک من بسر کوی وی در آب
4 ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟
1 روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
2 ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
3 عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
4 ز تو داد دل ما را بستاند روزی آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت