آن شوخ را ز دوستیم تا خبر از سحاب اصفهانی غزل 120
1. آن شوخ را ز دوستیم تا خبر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
1. آن شوخ را ز دوستیم تا خبر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
1. هر زمان دامن به خون بیگناهی تر کند
چون رسد نوبت به من اندیشه از محشر کند
1. دل از باد صبا ز احوال دلبر چون خبر گیرد
اگر صد بار گوید باز میخواهد ز سر گیرد
1. دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
1. با من فلک هزار جفا هر زمان کند
آری سپهر آنچه تو خواهی همان کند
1. نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
1. چو زلف بر مه رویش نقاب میگردد
نهان به زیر سحاب آفتاب میگردد
1. سکندر آگهیش گرز لعل جانان بود
چه گونه این همه مشتاق آب حیوان بود
1. تا زحال دل من دلبر من غافل بود
آنچه کام من و دل بود از او حاصل بود
1. چون من هر کس که از جان سیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
1. دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد
آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
1. هر کجا کو به چنین خط و چنان خال رود
چه عجب گردل خلیقش بدنبال رود