خواهم که کسم با خبر از از سحاب اصفهانی غزل 144
1. خواهم که کسم با خبر از راز نباشد
گر اشک من و عشق تو غماز نباشد
...
1. خواهم که کسم با خبر از راز نباشد
گر اشک من و عشق تو غماز نباشد
...
1. دل بود چو دور از در خویشم به جفا کرد
کز ضعف در آن کوی به جا ماند و به جا کرد
...
1. یکی است بیتو گرم زهر در گلو ریزند
و گر شراب به جام من از سبو ریزند
...
1. ز روی پردگی ما چو پرده بر گیرند
به روی پرده نکویان پرده در گیرند
...
1. دل کز اینگونه ز هجران تو خون خواهد شد
حال دل بیتو توان یافت که چون خواهد شد
...
1. ما و رقیب را دل نا شاد داد
گردون به هر کس آنچه ببایست داد، داد
...
1. اگر زین پیش بردستم دلی بود
از او هر لحظه پایم در گلی بود
...
1. مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
...
1. مرا مشکل گشا تا دل نباشد
ز دل کارم چنین مشکل نباشد
...
1. سوی این زهد فروشان بگذر باری چند
سبحهای بدل ساز به زناری چند
...
1. بلای دل کز آن بالا بصد غم مبتلا باشد
کسی داند که چون دل مبتلای آن بلا باشد
...
1. ز آب چشم ماست کز دنبال محمل میرود؟
اینکه خلقی از قفایش پای در گل میرود
...