1 دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
2 دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد
3 ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد
4 هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد
1 هر کجا کو به چنین خط و چنان خال رود چه عجب گردل خلیقش بدنبال رود
2 همه اطفال روند از پی دیوانه مگر دل دیوانه ی من کز پی اطفال رود
3 با همه سنگ جفای تو ز بامت هر گه قصد پرواز کنم قوتم از بال رود
4 جذبه ی عشق چو خواهد اثر خویش کند دل شیرین ز کف از دیدن تمثال رود
1 امیدواری من در جهان وصال تو باشد به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد
2 به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد
3 بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد
4 برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد
1 دانی که از کیم می وصلت به جام بود زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
2 آزادیش کجا و رهایی کدام بود تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
3 دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
4 گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
1 کدام تیر بلا ترکش زمانه ندارد که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد
2 مخوان در این چمن ای مرغ دل سرود محبت چرا که گوش کسی میل این ترانه ندارد
3 دلش اگر چه چو سنگ است لیک قصه ی خود را نگویمش که دلش تاب این فسانه ندارد
4 همین نه عمر فزاید چو آب چشمه ی حیوان کدام خاصیت آن خاک آستانه ندارد
1 اگر وقت سحر در ناله ی هر کس اثر باشد نباید آرزویی در دل مرغ سحر باشد
2 جهان ز آه جهان سوزم نه چندان در حذر باشد چنین تا سیل اشک من روان از چشم تر باشد
3 مباد آهنگ پروازی کند ز آن طرف بام آن مه که از سنگ جفایش مرغ دل بی بال و پر باشد
4 حدیث روز وصلش در شب هجران خوشست اما فغان کآنشب دراز و این حکایت مختصر باشد
1 کو طاقت دیدار گرفتم که تواند سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
2 یک روز نباشد که بدانیم کجائی با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
3 بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم بسیار جفاهای توناکرده بماند
4 بیداد بتان غایت مقصود دل ماست یا رب که زدل داد من خسته ستاند
1 با دل آگه شدم آن شوخ ستمکاره چه کرد از پی چاره ندانم دل بیچاره چه کرد
2 رحمی آمد به دلش عاقبت از گریهٔ من قطرهٔ آب ببینید که با خاره چه کرد
3 کرده دورم ز برت با همه ثابتقدمی دیدی آخر که به من گردش سیاره چه کرد
4 با من این گریه بیهوده به جز اینکه همین کشت و هنگام نگه مانع نظاره چه کرد
1 بی بند کجا پای دل من بگذارد زلفی که تو را بند به گردن بگذارد
2 خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل گر حسرت در خاک طپیدن بگذارد
3 شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد
4 خور بهر تماشای وثاق تو عجب نیست چون شیشه اگر چشم به روزن بگذارد
1 بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
2 گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟ در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
3 آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند
4 آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند