نتوان شنید وصف رخش را از سحاب اصفهانی غزل 156
1. نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
1. نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
1. دانی چه بود عمر گران مایه دمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
1. اسیر زلف تو فارغ ز هر گزند شود
خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود
1. عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
1. اسرار عاشقی ز دلی آشکار شد
کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد
1. این نه خط است که آرایش حسن تو فزود
سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود
1. زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
1. خسروا صحن فلک ساحت میدان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
1. نه من هر آن که ز ابنای انس جان دارد
اگر کند به فدای تو جای آن دارد
1. بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کی رسد
دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد
1. هر غم که جدا از دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
1. کی ز امتداد روز قیامت حذر کند
هر کس که در فراق شبی را سحر کند