نتوان شنید وصف رخش را از سحاب اصفهانی غزل 156
1. نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
...
1. نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
...
1. دانی چه بود عمر گران مایه دمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
...
1. اسیر زلف تو فارغ ز هر گزند شود
خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود
...
1. عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
...
1. اسرار عاشقی ز دلی آشکار شد
کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد
...
1. این نه خط است که آرایش حسن تو فزود
سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود
...
1. زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
...
1. خسروا صحن فلک ساحت میدان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
...
1. نه من هر آن که ز ابنای انس جان دارد
اگر کند به فدای تو جای آن دارد
...
1. بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کی رسد
دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد
...
1. هر غم که جدا از دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
...
1. کی ز امتداد روز قیامت حذر کند
هر کس که در فراق شبی را سحر کند
...