تو آن نئی که کسی از غمت از سحاب اصفهانی غزل 168
1. تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
...
1. تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
...
1. خواب راحت شد از آن دیده که سوی تو فتاد
خون فشان ماند نگاهی که به روی تو فتاد
...
1. تا روان اشک من از دیده ی تر خواهد بود
خلق را ز آتش خویت چه اثر خواهد بود
...
1. آسمان هر ستمی با من می خواره کند
می فروشش به یکی جرعه ی می چاره کند
...
1. اگر آگه ز خزان باد بهاری نشود
سیل اشکش به بهار این همه جاری نشود
...
1. چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
...
1. روزی که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
...
1. آن روز که او را غم خونین کفنی بود
هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
...
1. روی تو جان فزا لب تو دلفریب شد
وزجان من سکون وز دل هم شکیب شد
...
1. دل بدرد عشق اگر چندی گرفتارت کند
شاید از درد گرفتاران خبردارت کند
...
1. گلی کز آتش غیرت گلاب میسازد
برای آن گل عارض گلاب میسازد
...
1. جز اینکه میل جفا و سر ستم دارد
دگر نگار من از دلبری چه کم دارد
...