تا برده سیه کاری زلف تو از سحاب اصفهانی غزل 263
1. تا برده سیه کاری زلف تو زراهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
...
1. تا برده سیه کاری زلف تو زراهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
...
1. گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
...
1. به روی غیر چو نگذاریم که در بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
...
1. در خیال تو به افتاده است دل از بادهام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتادهام
...
1. پنهان ز مدعی به کناری گرفتهایم
آن زلف بیقرار و قراری گرفتهایم
...
1. امید مهر به هر کس که بود جز تو گسستم
به صد امید وفائی که دل به مهر تو بستم
...
1. دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دویدم
غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم
...
1. از دست دادخواه اگر این است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
...
1. کاش اکنون که به کوی تو بود منزل من
بود بر پای من این بند که دارد دل من
...
1. چندید عتاب و ناز نخواهد هلاک من
از یک نگه به باد توان داد خاک من
...
1. رخ یاران دو زلف تیره پوشیدند از یاران
سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران
...
1. نرسد تیر تو بر پیکر من
هست گوئی به خدنگت پر من
...