1 از عاشقی نگشته دلت مهربان هنوز دل برده ای ز دست و کنی قصد جان هنوز
2 از سنگ پاسبان دگر پیکر تو ریش سنگ جفا تو را به کف پاسبان هنوز
3 دل در فغان ز دست ستم پیشه ای چو خود هر لحظه خلقی از ستمت در فغان هنوز
4 آن دشمنی که با تو تواند نمی کند آگه نئی زحال و دل دوستان هنوز
1 جدا کرد از منت بخت بد امروز که تا گردد به کامش بخت فیروز
2 جهان خود جای آن جان جهان است چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟
3 یکی را زین دو بیرون خواهم از تن غم جانکاه یا جان غم اندوز
4 کند قتل منش تعلیم و غافل که نیکی می کند با من بد آموز
1 صباح عید صیام است ساقیا برخیز که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
2 شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم پی فریب ندارد به سجه دست آویز
3 گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
4 چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
1 سوی قد سرو و رخ گل چون نگرد کس چون آن قد زیبا رخ گلگون نگرد کس
2 صیاد به گلشن ننهادی قفسم را گرداشت شکافی که به بیرون نگرد کس
3 با خلق جفائی تو ستم پیشه نکردی کز شرم تواند که به گردون نگرد کس
4 از یک نگهت بیش ندیدم که نه آنروست روی تو که از یک نگه افزون نگرد کس
1 ز دوری تو نمردم همین گناهم بس ولی امید وصال تو عذرخواهم بس
2 به کوی باده فروش ار دهند راهم بس که از حوادث دوران همین پناهم بس
3 مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم سیاهکاری آن طره ی سیاهم بس
4 نخواهم اینکه کسی پی برد به قاتل من و گرنه پنجه ی خونین او گواهم بس
1 ذوقی مبادش از غم صیاد در قفس مرغی کز آشیانه کند یاد در قفس
2 صد ناله از غرور گلم بود در چمن گر آهی از تغافل صیاد در قفس
3 مرغ حیاتم از قفس تن پرد ز شوق چون بنگرد که طایری افتاد در قفس
4 شکرانه ی فراغت کنج قفس گهی نالم به حال طایر آزاد در قفس
1 هر که دید آن گل عارض مژه ی خون بارش گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
2 قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند آه از آنان که شکستند چنین بازارش
3 ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
4 آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
1 تا پیر می فروش چه آمد سعادتش کآمد سعادت ابدی در ارادتش
2 دل را که چون شهید جفا کرد تا بحشر در حق من قبول نباشد شهادتش
3 ما معصیت بقصد ریا خود نمیکنیم تا شیخ را چه قصد بود از عبادتش
4 اکنون شدم هلاک بیا بر مزار من بیمار خویش را که نکردی عیادتش
1 آنکه می گشت سکندر به جهان در طلبش گو بیا و بنگر چون خضر اینک زلبش
2 هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند چشم او کرده فزون رونق بازار لبش
3 نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال زان که تا روز قیامت نشود روز شبش
4 ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش
1 چو پرده بر فتد از روی مهر آسایش سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش
2 چه گونه دست تواند بدامن تو رساند کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش
3 نماید ار بت عذرا عذار من عارض برد ز خاطر وامق عذار عذرایش
4 بود به چشم زلیخا چه جلوه یوسف را کند چو یوسف من جلوه روی زیبایش