1 تا روان اشک من از دیده ی تر خواهد بود خلق را ز آتش خویت چه اثر خواهد بود
2 ز آشیانی که در این باغ نهادم شادم کآن هم از باد خزان زیر و زبر خواهد بود
3 می توان یافتن از خنده ی این برق که باغ آخر از گریه ی ابرش چه ثمر خواهد بود
4 تا به فکر غم فرهاد نباشد شیرین تلخکامی وی از رشک شکر خواهد بود
1 آسمان هر ستمی با من می خواره کند می فروشش به یکی جرعه ی می چاره کند
2 عجب این است که گردیده به مویی در بند دل دیوانه که صد بند گران پاره کند
3 اشک من با دل این سنگ دلان می پنداشت که تواند اثری کرد که با خاره کند
4 اگر از سوزن پیکان تو ندوزیش به هم کیست آن کس که علاج دل صد پاره کند
1 اگر آگه ز خزان باد بهاری نشود سیل اشکش به بهار این همه جاری نشود
2 زخم کاری کشد این طرفه که در مقتل عشق زودتر می کشد آن زخم که کاری نشود
3 تا بود نکهت زلفش چه کند گر خون باز مشک در نافه ی آهوی تتاری نشود
4 نکهت خطش از آن روست بلی رایحه بخش تا بر آتش نرسد عود قماری نشود
1 چندیست فلک را سر بیداد نباشد داند که تو را حاجت امداد نباشد
2 از ساحت گلزار کس این فیض نیابد این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
3 معمورتر از مملکت عشق ندیدم با آن که در او خانه ی آباد نباشد
4 بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
1 روزی که از سبو به قدح باده خواستند اسباب زندگی همه آماده خواستند
2 چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
3 دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران دامی برای مردم آزاده خواستند
4 آن خرقه را که طالب تذویر بافتند در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
1 آن روز که او را غم خونین کفنی بود هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
2 تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود
3 گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود
4 رفت از بر او هر کسی از تندی خویش جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود
1 روی تو جان فزا لب تو دلفریب شد وزجان من سکون وز دل هم شکیب شد
2 سودی که دیده، دیه براهت زاشک خویش این بود کز غبار رهت بی نصیب شد
3 برخاستم که غیر هم آید برون ز بزم یک باره وصل یار بکام رقیب شد
4 عشاق را ز اهل هوس فرقها بسی است نه هر که گشت عاشق گل عندلیب شد
1 دل بدرد عشق اگر چندی گرفتارت کند شاید از درد گرفتاران خبردارت کند
2 دلبری بایست هر جائی تو را تا هر زمان با خبر از اضطراب رشک اغیارت کند
3 گربیاری تاب در آئینه بنگر روی خویش تا چو من زین نیکوان، حسن تو بیزارت کند
4 گر تو را این است دل باید نگار پر فنی تا به هر ساعت هزاران عشوه در کارت کند
1 گلی کز آتش غیرت گلاب میسازد برای آن گل عارض گلاب میسازد
2 به یاد محفل وصلت که میکند محکم سرشک من همه عالم خراب میسازد
3 به کام زهر مکافات خواهدم عمری دمی ز خویشم اگر کامیاب میسازد
4 مگو که بیخودی ما نقاب دیدهٔ ماست چرا جمال نهان در نقاب میسازد
1 جز اینکه میل جفا و سر ستم دارد دگر نگار من از دلبری چه کم دارد
2 پی فریب دل دیگران عجب نبود دلا اگر دو سه روزیت محترم دارد
3 بخاص و عام رسد فیض این بسی تفضیل سفال میکده ی ما به جام جم دارد
4 زرشک صید دلم تا فتاده در دامت چه داغها که بدل آهوی حرم دارد