دی گفت به من بگریز از ناوک از صفای اصفهانی غزل 95
1. دی گفت به من بگریز از ناوک خونریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
1. دی گفت به من بگریز از ناوک خونریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
1. ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
1. همدم عیسی نفسی با دل آگاه شدم
در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم
1. دلا من و تو اگر رسته از حجاب شویم
دو ذره ایم کزین رستن آفتاب شویم
1. عشقم چنان ربود که از جان و از تنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
1. مدرس فقر و فنا را سبقیم
اولین نکته و آخر ورقیم
1. روح وقتیم و کلیم سلفیم
صاحب نفحه و خورشید کفیم
1. چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم
رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
1. ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
1. مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم
اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم
1. امشب بکه مانم من اسرار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
1. امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم