چنین شنیدم که لطف یزدان از صفای اصفهانی غزل 72
1. چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
1. چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
1. یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
1. مرا که رسته ام از گل بهارکی داند
مرا که جسته ام از خار خارکی داند
1. روزی که من بدوش فکندم ردای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
1. خط غبار تو بر روی چون تجلی طور
بدرس عشق تو تفسیر کرده آیه نور
1. ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
1. ببوستان دلم رست سرو قامت عشق
قیام کرد درین بوستان قیامت عشق
1. سحر ببام دل من زدند نوبت عشق
دل فسرده من تازه شد بدولت عشق
1. جان و دل و دین و رگ و پوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
1. چرخ دو تا گشته و یکتاست عشق
یک اثرست و همه اشیاست عشق
1. ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل
گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل
1. ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آیینه پنهان در بغل