مرا دلیست که جان را بسر از صفای اصفهانی غزل 48
1. مرا دلیست که جان را بسر چها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
1. مرا دلیست که جان را بسر چها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
1. جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد
بود بساط سلیمان که هست در کف باد
1. بر دلم دوش دری از حرم راز گشود
بسته بود این در اقبال بمن باز گشود
1. اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
1. گر آفتاب فقر و فنا جلوه گر شود
شام فراق خاک نشینان سحر شود
1. دل کس خسته آن زلف گرهگیر مباد
هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد
1. بسته سلسله دام، هوس بازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
1. ای ساقی جان جامی یار آمد یار آمد
باما پس ایامی امشب بکنار آمد
1. آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد
نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد
1. رازی که بدل دارم گر باز عیان گردد
از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد
1. سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید
که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید
1. ای بلب آمده جان یار ببالین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد