1 شمائید گروهی که طلبکار خدائید اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
2 فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند گدایان ره فقر چه در بند بقائید
3 سمای دل و جانست تجلیگه خورشید ندیدید که در پرده ارضید و سمائید
4 سویدای دل ماست سرای ملک العرش شما بنده فرشید و گرفتار سرائید
1 جان و دل و دین و رگ و پوست عشق در همه شیا بتکاپوست عشق
2 تخم بدل کاشته بی حاصلان غافل ازین نکته که خودروست عشق
3 هر دو یکی باشد یا عشق اوست در سر سودازده یا اوست عشق
4 عشق بود بحر خدائی گهر یا که خدا قلزم و لولوست عشق
1 کی باشد آن بت آشنا گردد گردون بمراد کام ما گردد
2 خورشید سمای دل شود طالع روشنگر مشرق سما گردد
3 مغز من اگر ببویم آن خط را سوداگر خطه ختا گردد
4 جان من اگر ببوسم آن لب را خضر سر چشمه بقا گردد
1 سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید
2 ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست دمید و پرده پندار نه سپهر درید
3 نوید جلوه خورشید عشق داد سروش که بر تمامی ذرات کون داد نوید
4 مکن تو قطع امید ایدل ار بقا طلبی از آنکه کرد ازین کائنات قطع امید
1 ما و دل گر پاس عشق پرده در خواهیم داشت پرده غیر از جمال دوست بر خواهیم داشت
2 یکنفس با او نباشیم و بجز او ننگریم پاس انفاس و مراعات نظر خواهیم داشت
3 بی سر و بی پای گر باشیم و بی سامان چه باک در بساط فقر فرق تاجور خواهیم داشت
4 خسروان را سر فرو ناریم بر تاج و کمر کز کرامت تاج و از رفعت کمر خواهیم داشت
1 یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
2 زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
3 اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب گشت بی پرده و پیدا و نهان پیدا شد
4 بتماشای گل و سرو روان گشت بباغ گل نوخاسته و سرو روان پیدا شد
1 مرا که رسته ام از گل بهارکی داند مرا که جسته ام از خار خارکی داند
2 کسی که دیده باغیار بست و یار ندید اگر نظاره کند روی یار کی داند
3 بشور زار جمادی که شد مجاور خس طراوت طرف لاله زار کی داند
4 بخورد و خواب عوامی که خوی کرده بدام عوالم من شب زنده دار کی داند
1 قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
2 صاحب نظر شدند که از دار اقتدار در کوی فقر آمده و خاک در شدند
3 قومی بر آستان حقیقت نهاده سر کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند
4 جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند
1 آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت
2 پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت
3 یار در خانه و ما در پی او در بدریم دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت
4 ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت
1 دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
2 مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
3 بنده پیر مغانم که گدایان درش سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
4 درد بود این دل دیوانه سودا زده را آشنایان ره عشق دوا بخشیدند