ما را که تن ز ساحل دریای از صفای اصفهانی غزل 36
1. ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
1. ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
1. ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست
آفتاب آینه اختر تابنده ماست
1. شمس حقیقت از افق جان پدید شد
جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد
1. قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند
بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
1. تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
1. من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
1. باز دل زیر غم عشق چنانست که بود
بار این خسته همان کوه گرانست که بود
1. گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد
1. بشری دل من کامشب یار آید و جان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
1. کی باشد آن بت آشنا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
1. سالها بود دلم آینه روی تو بود
خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود
1. کسی که بنده عشقست جاه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند