1 ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
2 وارستگان بسته و هشیار می پرست مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست
3 میخانه است خانه ما بی سبوی و جام سر دلست و دل می و جام و سبوی دوست
4 از روی دوست کس ندهد امتیاز دل از بس نشسته است دلم رو بروی دوست
1 گر آفتاب فقر و فنا جلوه گر شود شام فراق خاک نشینان سحر شود
2 گر نور آفتاب دل افتد بخاک راه اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود
3 بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من اینست کاین معاینه چشم سر شود
4 گفتم بوصل شاد شوم غافل آنکه دل کمتر کند شکیب و غمم بیشتر شود
1 آمد از میکده بیرون پسری جام بدست طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست
2 تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست
3 مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع دل هشیار بود شیفته تر از سر مست
4 گر چه آن جام که در دست بدش داد بمن لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست
1 گر عشق رفیق راه من گردد خار ره من گل و سمن گردد
2 هر گوشه ز ریگزار گل روید هر شاخه ز خار من چمن گردد
3 هر سنگ سیاه کش بپا سایم سیراب تر از در عدن گردد
4 گنجینه روح را شود گوهر سنگی که عقیق این یمن گردد
1 ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل
2 ملک دلست رام من سکه دل بنام من دل همگی بکام من من همگی بکام دل
3 صدر جلال پادشه شاه براوست متکی کوه و زمین و آسمان صف زده در سلام دل
4 عقل ستاده پشت در عشق بگاه مستقر نوبت سلطنت زند بر طبقات بام دل
1 ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل اسکندرست این خاک و آب آیینه پنهان در بغل
2 یار آمد از بخت رهی در کوی من با فرهی خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
3 ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
4 من شیشهطبع و آن پری آیینهروی و سنگدل ایمن مباش از شیشهای کش هست سندان در بغل
1 امشب شب قدرست و در میکده بازست تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
2 کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
3 راز دل من چونکه بود دل حرم یار باشد بکف یار که او محرم رازست
4 شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
1 نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
2 بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
3 چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
4 سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ که خضر آب بقا خط یار آینه روست
1 برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
2 دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
3 گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
4 بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
1 اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست
2 کدام جوی دل بینهایتم دریاست کدام دریا دریای بی بدایت دوست
3 کدام دوست همان کز هوای جام فناش حکایت من و هستی حدیث سنگ و سبوست
4 نشسته در پس زانوی انزوا و بسیر سرم ز دست هجوم خیال و بر زانوست