ما را دلیست بسته بزنجیر از صفای اصفهانی غزل 24
1. ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست
سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
1. ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست
سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
1. رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
1. قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
1. کونین ظهور دلبر ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
1. کدام شه که گدای در سرای تو نیست
چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست
1. اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست
بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست
1. بسکه شدم سالها معتکف کوی دوست
کس ندهد امتیاز روی من از روی دوست
1. دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست
بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
1. دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
1. تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
1. نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
1. آمد از میکده بیرون پسری جام بدست
طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست