1 پس دیوار تن بر شده ماهیست عجب بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
2 دل بر پادشه دولت پاینده فقر از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
3 از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
4 طاعت عشق صوابست که مقبول خداست سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
1 با زلف تو صد پیمان دل بست به دستانها بشکست و گسست از هم سررشته پیمانها
2 از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد از دیده به دامانم زین سبزه چه بارانها
3 زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری ترکی که دل سختش زد پتک به سندانها
4 این کشمکش زندان پیوست به سلطانی ای یوسف کنعانی خوش باش به زندانها
1 دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
2 سری که نیست گدایان عشق را در پای بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
3 گمانم از نظر آفتاب بی خبرست کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
4 سکندری فتد از عکس روی مات بدل ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
1 چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
2 چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
3 دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
4 اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
1 ببوستان دلم رست سرو قامت عشق قیام کرد درین بوستان قیامت عشق
2 ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا بقاست بعد فنای خودی علامت عشق
3 رسید قطر و محیط دوائر فلکی باستقامت و تدویر استقامت عشق
4 دل مرا نبود قبله ئی بوقت نماز بغیر حضرت معشوق در امامت عشق
1 شمس حقیقت از افق جان پدید شد جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد
2 من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد
3 از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست از مشرق آفتاب درخشان پدید شد
4 آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب از سینه مغارب امکان پدید شد
1 کونین ظهور دلبر ماست کس نیست بیار یار تنهاست
2 گویند که روی اوست پنهان ای بی خبران کور پیداست
3 زیباست جمال یار زان روی بد نیست هر آنچه هست زیباست
4 برخاست و راست شد قیامت سبحان الله این چه بالاست
1 خط غبار تو بر روی چون تجلی طور بدرس عشق تو تفسیر کرده آیه نور
2 خراب کرد غم عشق خانه تن من دل خراب من از این خرابه شد معمور
3 خرابه تن من بود دار غم آباد بدست عشق که از او بپاست دار سرور
4 مرا ز قد تو شوری بسر فتاده و دل بر آن سرست که بر پای گشته یوم نشور
1 دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
2 ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست
3 اگر ستاره نبیند که گونه مه من ز آفتاب بود خوبتر ز بی بصریست
4 زوال شمس پدیدست و شمس طلعت یار منزهست ز تغییر و از زوال بریست
1 ساقی درد کشان دی در میخانه گشود آشنائی نظر لطف ببیگانه گشود
2 برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم عقده ها بود بسی باز بپیمانه گشود
3 دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال گره و سلسله و خم بسر شانه گشود
4 دام بادانه بهر مرغ زیان بود و مرا کار مرغ دل ازین دام که با دانه گشود