ویرانه تن را بود گنجینه از صفای اصفهانی غزل 83
1. ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آیینه پنهان در بغل
1. ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آیینه پنهان در بغل
1. دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
1. زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
1. بازوی عشق بنهاد بر دوش ناقه دل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
1. باز آی که از غیر تو پرداخته ام دل
ای سر تو را سینه سودا زده منزل
1. راز دار دل و عشقست فنم
کی گرفتار هواهای تنم
1. رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
1. آتش طور و طوی را قبسم
نار موسی کف عیسی نفسم
1. ما جهانجوی و جهانبان دلیم
رسته از مملکت آب و گلیم
1. یار میآید مرا همواره از هرسو به چشم
آنچنان پیدا که ناپیداست غیر از او به چشم
1. بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
1. امشب از اول شب مست و خرابست دلم
این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم