کفر آئین منست ار عشق را از صفای اصفهانی غزل 107
1. کفر آئین منست ار عشق را تمکین کنم
کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم
1. کفر آئین منست ار عشق را تمکین کنم
کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم
1. زین سپس بر هر چه غیر از وجه باقی پا زنم
تشنه ام زین پس بدریا گر رسم دریا زنم
1. یار در چشم و من دلشده خون میگریم
دوست در خانه من از شهر برون میگریم
1. دردیست ز عشق او به جانم
پیداست ز جسم ناتوانم
1. عشق زد خیمه بیائید که بی خانه شویم
شمع افروخته شد هم پر پروانه شویم
1. شبی که دیده بدیدار دوست باز کنم
دم سپیده ز خورشید احتراز کنم
1. ما و دل سودا زده سرمست الستیم
بر گشته ز میخانه دو آشفته مستیم
1. به تیره شب نظر آفتاب میبینم
رخ تو مینگرم یا که خواب میبینم
1. یار برداشت ز رخ پرده برای دل من
برد از من دل و بنشست بجای دل من
1. شاهد ماهست مخفی در ظهور خویشتن
آفتاب ماست در جلباب نور خویشتن
1. حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
1. دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من