من تاجرم بدکه بازار خویشتن از صفای اصفهانی غزل 119
1. من تاجرم بدکه بازار خویشتن
بر دست نقد جان و خریدار خویشتن
1. من تاجرم بدکه بازار خویشتن
بر دست نقد جان و خریدار خویشتن
1. سرخوان وحدت آندم که بدل صلا زدم من
بسر تمام ملک و ملکوت پا زدم من
1. گاه دی است و نوبت فصل بهار من
بنشسته است یار چو گل در کنار من
1. بعشق خویش مرا خوی داد دلبر من
دمی نشد که گذارد دل مرا بر من
1. بتار موی بتی شد سلاسل دل من
ببین بضعف که یکموی شد سلاسل من
1. پورا بسلطنت رسی این پند گوش کن
تاج سر از غبار در میفروش کن
1. دور عشقست گر ای نطقه دل خون باشی
به ازانست کزین دایره بیرون باشی
1. در دل متجلی شد آن دلبر روحانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
1. ز چه کرد با چنین روبر خلق خودنمائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
1. بکوی دوست نه جانیست راهبر نه تنی
کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
1. در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
1. عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی