خواهی که رسی به دوست جولان بگذار از سعیدا رباعی 85
1. خواهی که رسی به دوست جولان بگذار
اول سر خویش را قربان بگذار
...
1. خواهی که رسی به دوست جولان بگذار
اول سر خویش را قربان بگذار
...
1. ای آن که تویی ز عقل ها بالاتر
پی برده به کنه ذات تو کس کمتر
...
1. خواهی که رسی به دوست، از جان بگذر
و آن گاه ز دین و دل و ایمان بگذر
...
1. بسیار به بر و بحر کردیم سفر
یک چند قدم زدیم در کوه و کمر
...
1. تا زهر غمت بود نخوردیم شکر
خمری نچشیدیم بجز خون جگر
...
1. بی تو نفسی خوش نکشیدم هرگز
وز باغ جهان گلی نچیدم هرگز
...
1. گویند که حق یار نمازی است و بس
عرفان وجود دلنوازی است و بس
...
1. گویند خدا ز روزه راضی است و بس
یا معرفتش حج و نمازی است و بس
...
1. از خوان غمش حواله ای دارم بس
چون درد از او نواله ای دارم بس
...
1. لعنت بر نفس ما و بر کردارش
بر مطلب و بر مقاصد بسیارش
...
1. آنان که به دعوا شده سادات مثال
سادات شدن به صورت امری است محال
...
1. گویند کسانی که جهان است خیال
چیزی که خیال است حرام است حلال
...