1 گویند که حق یار نمازی است و بس عرفان وجود دلنوازی است و بس
2 بالله که اینها همه بازی است و بس عرفان از غیر بی نیازی است و بس
1 استاد زمانه عارف ذات و صفات محمود [به نزد] همه چون آب حیات
2 بی روی تو روی خوشدلی نتوان دید دور از تو ز غم چگونه یابیم نجات؟
1 دارم دم سرد، چشم خون پالایی اندر غمت ای سرو قد رعنایی
2 بسیار نشستیم و [فکندیم] نظر برخیز نما چشم مرا بالایی
1 دنیا که وفایش و بقایش معلوم دردش معلوم و هم دوایش معلوم
2 زنهار مشو کشتهٔ این بدحرکات خونریزش معلوم و خونبهایش معلوم
1 تا درد و غم عشق تو درمان گیر است بی دردی تو هنوز دامان گیر است
2 یک موی درون دیده، یک خربار است عیسی است که سوزنی گریبان گیر است
1 ای هرزه درا ناله و افغان بگذار تا دم نزنی دگر دل و جان بگذار
2 آخر ز تو می برند مشکل همه چیز پس خود برخیز و بر خود آسان بگذار
1 معشوق، خدا جاذبه اش رهبر ماست شاهد، دل آگه است و چشم تر ماست
2 هر دم به خیال دوست پرواز کنم بالله که شوق [و] ذوق بال [و] پر ماست
1 آنان که به علم خویش مغرورانند هر یک به مثل نادرهٔ دورانند
2 نی ز آن سان آنچه خود می دانند یک کف خاکی و قطره ای بارانند
1 تا کش و فش و عمامه را ته نکنی سیر فلک و ستاره و مه نکنی
2 با شیردلان کجا توانی پنجه تا با سگ خود شکار روبه نکنی
1 چون در نظر تو یار و اغیاری هست در تصفیهٔ قلب، تو را کاری هست
2 چشم و دل و گوش تو همه اغیارند تا در تو ز هستی تو آثاری هست