1 در مذهب ما که کفر و اسلام یکی است صبح شادی و ماتم شام، یکی است
2 صید و صیاد، هر دو را نیست دویی چشمی بگشا که گور و بهرام یکی است
1 کس را خبری کجا از آن جاست که اوست با آن که هر آنچه هست پیداست که اوست
2 هر کس سخن از مقام خود می گوید جنبیدن هر کسی از آن جاست که اوست
1 پیدا و نهان و آشکارا همه اوست در خانه و شهر و ده و صحرا همه اوست
2 در مذهب ما رفته و آینده یکی است دی او، امروز او و فردا همه اوست
1 زاهد نخورد باده که بدنامی اوست پرهیز ز می کشان نکونامی اوست
2 با خلق گرفت و گیر از بی خردی است در دیگ، خروش و جوش از خامی اوست
1 چندین نقشی که زیر این چرخ دوروست دوری است تعلق اگرت یک سر موست
2 نقشی به از این ندیده ام در عالم از کندن دل هر آنچه جز صورت اوست
1 با هر که دل رمیدهٔ ما پیوست دیدیم که عاقبت دل ما را خست
2 القصه در این میکده آباد جهان این شیشه به دست هر که دادیم شکست
1 چون در نظر تو یار و اغیاری هست در تصفیهٔ قلب، تو را کاری هست
2 چشم و دل و گوش تو همه اغیارند تا در تو ز هستی تو آثاری هست
1 تا پیش خدایت سفری حاجت نیست واندر ره او پا و سری حاجت نیست
2 خود را بشناس گر خدا می خواهی دادم خبر از حق دگری حاجت نیست
1 آن کس که حیا ندارد او انسان نیست وصفی بهتر ز پاکی دامان نیست
2 رو شرم و حیا از گهر آموز که او هر چند که در بحر بود عریان نیست
1 نوری ز حقیقت به تو همسیر تو نیست دل را خبری ز شر و از خیر تو نیست
2 آیینهٔ فکر چون کنی زانو را آگاه شوی که در نظر، غیر تو نیست