1 بیرون و درون برو بیا هم ماییم اشکسته و سنگ و مومیا هم ماییم
2 گر پردهٔ غفلت از نظر برداری دانی که من و تو و شما هم ماییم
1 گر بادهٔ تو رسد به من مل چه کنم چون روی تو بینم هوس گل چه کنم
2 تو من نشوی من تو شوم نیست عجب هرگز تو نمی کنی تنزل چه کنم
1 با هر که دل رمیدهٔ ما پیوست دیدیم که عاقبت دل ما را خست
2 القصه در این میکده آباد جهان این شیشه به دست هر که دادیم شکست
1 لعنت بر نفس ما و بر کردارش بر مطلب و بر مقاصد بسیارش
2 دایم به خدا خدا منم می گوید کو مرد خدایی که برد بر دارش
1 گویند خدا ز روزه راضی است و بس یا معرفتش حج و نمازی است و بس
2 آگاه نیند از آن که حق می داند اینها ز ایشان زمانه سازی است و بس
1 بگذر ز سوا که ماسوا چیزی نیست جز او همه فانیست فنا چیزی نیست
2 بر ظاهر دلق من نخواهی دیدن در جبهٔ من غیر خدا چیزی نیست
1 ای ماهوشان، فقیر، درویش شماست درویش شما و خیراندیش شماست
2 گر گبر اگر مجوس [و] رهبان خوانید درویش شما و مذهب کیش شماست
1 ای آن که تویی ز عقل ها بالاتر پی برده به کنه ذات تو کس کمتر
2 هرگاه ز عرفان تو خواهم گویم می بینم برف و سرد، اسبابم تر
1 گر دل گویم تو را ز جان می ترسم ور جان خوانم هم از جهان می ترسم
2 ای جان و جهان هر دو به قربان سرت حق می گویم نه زین نه زان می ترسم
1 دل رفت ز خود هنوز جان نارفته آمد به کنار از میان نارفته
2 خواهی که به سنگی نزنندت چون تیر بگریز به خانهٔ کمان نارفته