1 بی ذکر تو هیچ زنده ای نیست که نیست بی یاد تو هیچ بنده ای نیست که نیست
2 شادی من از برای ماتم باشد صد گریه نهان به خنده ای نیست که نیست
1 بی یاد خدا ذی نفسی نیست که نیست بی نشئهٔ او بوالهوسی نیست که نیست
2 خالی ز خیال او ندیدیم دلی بی بلبل مستی قفسی نیست که نیست
1 در دیده ات از نور حقیقت اثری نیست در دل ز سراپردهٔ سرت نظری نیست
2 آگاه شوی گر تو ز سر نفس خویش دانی که تو را یک نفس از وی گذری نیست
1 دردی طلب از خدا دوا چیزی نیست بی درد مشو که بینوا چیزی نیست
2 در حالت نزع، عقل بی تدبیری است کشتی چو شکست ناخدا چیزی نیست
1 بگذر ز سوا که ماسوا چیزی نیست جز او همه فانیست فنا چیزی نیست
2 بر ظاهر دلق من نخواهی دیدن در جبهٔ من غیر خدا چیزی نیست
1 جامی است جهان به دست یک ساقی نیست یک دم باقی، دم دگر باقی نیست
2 پیمان شکنی است کار دوران هر روز این عهد زمانه عهد [و] میثاقی نیست
1 صد حیف که عمرم به خسارت بگذشت در فکر عبادت و عبارت بگذشت
2 آخر به قباحتی کشید انجامش کاری که ز دیوان اشارت بگذشت
1 خود آمده زنده مرده می باید رفت شطرنج خیال برده می باید رفت
2 روزی که سفر کنی سعیدا ز جهان خود را به خدا سپرده می باید رفت
1 بر دایرهٔ جهان چو پرگار مپیچ هیچ است جهان به هیچ زنهار مپیچ
2 پس بر سر این هیچ تو از بی خبری بسیار مگرد و همچو دستار مپیچ
1 هر چد که یار، یار دیگر دارد اما با ما شمار دیگر دارد
2 غم نیست که یار یار دیگر دارد چون یار قدیم کار دیگر دارد