1 ایام بهار است نه می در جام است نی سوخته ای هم نفس این خام است
2 کوتاهی طالع است یا بوده چنین یا سختی اوقات در این ایام است
1 بی ناز تو من نیاز نتوانم کرد بی روی تو دیده باز نتوانم کرد
2 تا قبلهٔ ابروی تو ناید به نظر بالله که من نماز نتوانم کرد
1 یاری دارم که روش دیدن نتوان وز سلسلهٔ موش بریدن نتوان
2 بی پرده از او سخن شنیدن نتوان جز راه فنا به او رسیدن نتوان
1 گویند به طالب که سفر باید کرد در منزل بی خودی گذر باید کرد
2 یعنی که به این و آن خدا نتوان یافت فکری دگر و کار دگر باید کرد
1 نوری ز حقیقت به تو همسیر تو نیست دل را خبری ز شر و از خیر تو نیست
2 آیینهٔ فکر چون کنی زانو را آگاه شوی که در نظر، غیر تو نیست
1 رفتی به سفر از پی تسخیر جهان تا خلق خدا شوند در امن و امان
2 بی گردش دور چرخ در امر تو باد بی منت پا زمین تو را در فرمان
1 بحری پنهان چو کرد جوش و طغیان هر سو گردید موج هاست دست افشان
2 افتاد به خاک قطره ها زان افشان بعضی حیوان شدند و بعضی انسان
1 بی یار شدم یک نفسم یاری کن غمخوار شدم مرا تو غمخواری کن
2 کردم گنهی ز روی غفلت ظاهر ستار تویی بیا و ستاری کن
1 ای از خوف تو آسمان جامه کبود وی در ره تو زمین مسکین به سجود
2 تو بی رنگ و چه رنگ ها از تو نمود جز ذات تو جملگی نمودی است نه بود
1 کشت عملم هیچ نمودار نشد هرگز دل و دیده ام نکوکار نشد
2 هر چند که رفتگان خبرها کردند از رفتن خود دلم خبردار نشد