1 تارک الف و دال که باشد خوب است بی پا و سر و مال که باشد خوب است
2 دیوانه و ابدال که باشد خوب است درویش به هر حال که باشد خوب است
1 خود را تو مبین که بی خدا نتوان بود با آن که سوا شدی سوا نتوان بود
2 او بی تو وجود است تو بی او معدوم پس تا هستی از او جدا نتوان بود
1 جامی است جهان به دست یک ساقی نیست یک دم باقی، دم دگر باقی نیست
2 پیمان شکنی است کار دوران هر روز این عهد زمانه عهد [و] میثاقی نیست
1 آن کس که حیا ندارد او انسان نیست وصفی بهتر ز پاکی دامان نیست
2 رو شرم و حیا از گهر آموز که او هر چند که در بحر بود عریان نیست
1 امروز که سنگ و سیم و زر در کار است شام و صبح و شب و سحر در کار است
2 با جاهل پرستیز، ظالم باید چون چوب بود سخت تبر در کار است
1 پیدا و نهان و آشکارا همه اوست در خانه و شهر و ده و صحرا همه اوست
2 در مذهب ما رفته و آینده یکی است دی او، امروز او و فردا همه اوست
1 زاهد نخورد باده که بدنامی اوست پرهیز ز می کشان نکونامی اوست
2 با خلق گرفت و گیر از بی خردی است در دیگ، خروش و جوش از خامی اوست
1 اشعار سعیدا به نظامی نرسید لطف سخنش به خاص و عامی نرسید
2 سرشار نشد ساغر او از معنی تا قطرهٔ می ز جام جامی نرسید
1 آدم یک آدم است و یک صورت و جان لیکن تفریق در مقام است و مکان
2 در کعبه چو رفت شیخ می گویندش در دیر چو شد برهمن است و رهبان
1 دیروز درآمدم به کاشانهٔ دل بینم که چه می کنی تو در خانهٔ دل
2 دیدم به بهانه ای تو را از دوری می خوردی خون دل به پیمانهٔ دل