1 زینهار که کارها به خود آسان کن هر نیک و بدی که می کنی پنهان کن
2 یک چند برو پیروی جانان کن و آن گاه ز پای تا سری خود جان کن
1 گر مست شوم [سر] تو هشیار کند گر خواب روم لطف تو بیدار کند
2 در هر رنگی برو چو گل پنهان شو بوی تو مرا از تو خبردار کند
1 تا خلق به خیر نام خیرم بردند از کعبه کشان کشان به دیرم بردند
2 دادند پیاله ای و بی خود با خود در عالم بی خودی به سیرم بردند
1 آنان که یکی هزار افسانه کنند اثبات خود و فنای بیگانه کنند
2 تنبورهٔ عقل خویش با هر که رسند چندان بنوازند که دیوانه کنند
1 خود آمده زنده مرده می باید رفت شطرنج خیال برده می باید رفت
2 روزی که سفر کنی سعیدا ز جهان خود را به خدا سپرده می باید رفت
1 ای عهدشکن قیمت ما را چه شناسی تا مهر نورزی تو وفا را چه شناسی
2 ناگشته فنا خود به بقا راه نیابی تا خود نشناسی تو خدا را چه شناسی
1 ای شیخ کرامت منما رهبر شو نی چون کاغذ ز باد بالاپر شو
2 چون خس بر آب رفتن از بی مغزی است در بحر یقین غوطه خور و گوهر شو
1 تا کی به لباس عاریت بند شدن از کسب کمال خویش خرسند شدن
2 وز مال و منال خود تنومند شدن محتاج سگ و گاو و خری چند شدن
1 با نفس دغل تو بدگمان باشی به تا بتوانی تو ناتوان باشی به
2 پرواز به بال دیگران همچون تیر صد بار شکسته چون کمان باشی به
1 تا پیش خدایت سفری حاجت نیست واندر ره او پا و سری حاجت نیست
2 خود را بشناس گر خدا می خواهی دادم خبر از حق دگری حاجت نیست