1 لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط از بوستان دهر چو شبنم گذشته ایم
1 نیست سودی که زیانش نبود در دنبال بار می بندم ازان شهر که بازاری نیست
1 چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب تا غرور آیینه را از دست اسکندر گرفت
1 با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
1 تا شرم داشت منصب آیینه داریت گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
1 در خوش قماشی از بر رو دست برده ام باریک شو مشاهده کن تار و پود را
1 چه سان در حلقه آغوش گیرم شوخچشمی را که از شوخی نگین را از نگین دان میکند بیرون
1 فتاده است مرا کار با خودآرایی کز آب آینه از چشم کرد خواب برون
1 تخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاست قطره آبی که نوشد تیغ، جوهر می شود
1 افزود شوق بوسه مرا از لبان تو صفرای من زیاده شد از ناردان تو