1 به فریاد کس از خواب صبوحی برنمیخیزد مگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتد
1 در آن گلشن که آید در سخن لعل گهربارش ز شبنم آب حسرت غنچهها را در دهان گردد
1 بهای بوسهاش سر میدهم چون زر نمیگیرد خیالی کردهام با خویش اما سر نمیگیرد
1 ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد
1 مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد پر برآورد (و) کنون شوق پریدن دارد
1 آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعله خوی تو که بس می آید؟
1 نفس شمرده زن ای بلبل نوا پرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد
1 ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد
1 شود سعادت دولت نصیب اهل قلم هما ز کوچه این استخوان بدر نرود
1 جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند چون شمع، دل خنک به نسیم سحر کنند