1 باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را خوش نمیآید به گل این هایهای عندلیب
1 ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد
1 دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
1 چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟ نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
1 کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است
1 ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش
1 عکس رخ تو آینه را چون نگار بست بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست
1 ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد
1 چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
1 اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن