1 تا شرم داشت منصب آیینه داریت گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
1 دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشید خطی چنان لطیف به ماهی توان کشید
1 در پرده نمود از عرق شرم تلافی در ظاهر اگر روی تو آتش به جهان زد
1 شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست شعله نیلوفری از شعله ها جانسوزتر
1 سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر
1 صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند جا در بیاض گردن خوبان روزگار
1 با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
1 ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش
1 تشنه معنی تازه است مرا ساغر گوش نتوان کرد مرا خواب به افسانه خط
1 مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش که روز هم شب تارست بر گدای چراغ