1 گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل سرو بالایی که ما داریم سر تا پا گل است
1 آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا بارها شیرازه دیوان محشر کرده است
1 از رمیدن ها خیال چشم آن وحشی غزال سینه تنگ مرا دامان محشر کرده است
1 نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را جامه گلرنگ بر اندام او زیبنده است
1 چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب تا غرور آیینه را از دست اسکندر گرفت
1 چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن چشمه کاری است که در دست زلیخای دل است
1 نیست سودی که زیانش نبود در دنبال بار می بندم ازان شهر که بازاری نیست
1 به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟ چنین که عزم ترا پای سعی در بندست
1 شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است علاج دردسرم حسن صندلی رنگ است
1 تلاش بیهده ای می کند سر خورشید ستاده (فتاده؟) است بلند، آستان حضرت دوست