1 آن که صد شیوه به آن چشم سخنگو داده است چه اداها که به آن گوشه ابرو داده است
2 آفتابی است دگر چهره رنگت امروز سفر آینه ای باز مگر رو داده است؟
1 لعل سیراب تو ترخنده به صهبا زده است نگهت زهر به سرچشمه مینا زده است
2 گوهر جرات من در صدف طوفان نیست بارها قطره من بر صف دریا زده است
1 سبزه خط تو راه دل آگاه زده است این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
2 راهزن نیست در آن دشت که من سیارم تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
3 دامن پاک بود شرط هم آغوشی حسن گل شبنم زده را ره به گریبانش نیست
4 گر چنین افسون غفلت پنبه در گوشم نهد کاسه سر را خطر از خواب سنگین من است
1 داغ مشکینم که ناف لاله ها را سوخته است از تب غیرت گل خورشید را افروخته است
2 آنچه بر رخساره او می نماید خال نیست شبنم نازک دلی در آتش گل سوخته است
1 در غلط می افکند هر دم سپند بزم را عکس رخسارت ز بس آیینه را افروخته است
1 دل به دام زلف آن مشکین کمند افتاده است مرغ بی بال و پری در کوچه بند افتاده است
2 در حریم خاکساری سرکشی را بار نیست شعله این بزم در پای سپند افتاده است
1 بخت ما چون بیدمجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله نان ما به خون افتاده است
2 هر چه می گیریم صرف بینوانان می کنیم کاسه دریوزه ما سرنگون افتاده است
1 تا خیال عارضش در دیده مأوا کرده است گریه خونها خورده تا در چشم من جا کرده است
2 مژده باد ای اختر طالع که چشم مست او گوشه چشمی به حال سرمه پیدا کرده است
1 بر سر گردون گل انجم سرشک ما زده است باده گلرنگ ما گل بر سر مینا زده است
2 کیست مجنون تا بود در ناتوانی همچو من؟ سایه دامن مکرر تیشه ام بر پا زده است!
1 از خمار خواب خوش یوسف به زندان آمده است بد نبیند هر که خواب او پریشان آمده است
2 ز آشنایانی که بر گرد تواند ایمن مباش بارها بر سنگ، پای من ز دامان آمده است