سبزه خط تو راه از صائب تبریزی دیوان اشعار 72
1. سبزه خط تو راه دل آگاه زده است
این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
1. سبزه خط تو راه دل آگاه زده است
این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
1. داغ مشکینم که ناف لاله ها را سوخته است
از تب غیرت گل خورشید را افروخته است
1. در غلط می افکند هر دم سپند بزم را
عکس رخسارت ز بس آیینه را افروخته است
1. دل به دام زلف آن مشکین کمند افتاده است
مرغ بی بال و پری در کوچه بند افتاده است
1. بخت ما چون بیدمجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله نان ما به خون افتاده است
1. تا خیال عارضش در دیده مأوا کرده است
گریه خونها خورده تا در چشم من جا کرده است
1. بر سر گردون گل انجم سرشک ما زده است
باده گلرنگ ما گل بر سر مینا زده است
1. از خمار خواب خوش یوسف به زندان آمده است
بد نبیند هر که خواب او پریشان آمده است
1. گل ز تیغ غمزهاش در خاک و خون غلتیده است
چشم خورشید از غبار خط او ترسیده است
1. آنچه می دانیش روی به خون اندوده ای است
آنچه سروش می شماری تیغ زهرآلوده ای است
1. هر که چشم رغبت از نظاره مرغوب بست
بر دل آسوده راه یک جهان آشوب بست
1. چشم ما طرفی کز آن رخسار آتشناک بست
کی سمندر از وصال شعله بی باک بست؟