1 چاره خاک نشینان به قضا ساختن است پیش شمشیر حوادث سپر انداختن است
2 دامن از خلق کشیدن گل شهرت طلبی است این بساطی است که بر چیدنش انداختن است
1 بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
1 روح را با تن شکمپرور برابر میکند بادبان را کشتی پربار لنگر میکند
2 تخم نیکی را زمین پاک اکسیر بقاست قطره آبی که نوشد تیغ جوهر میکند
1 زاهدان را گوشه خلوت بس است عارفان را نشأه وحدت بس است
2 خاکساران بی نیازند از لباس سایه را افتادگی زینت بس است
1 کجا دماغ تو گرم از شراب میگردد؟ که می ز شرم نگاه تو آب میگردد
2 همیشه در پی آزار ماست چشم فلک به قصد شبنم ما آفتاب میگردد
1 رخ تو روی نگاه از پری بگرداند عنان دل ز بت آزری بگرداند
2 چو آفتاب، مرا چند دربدر غم عشق به زیر خیمه نیلوفری بگرداند؟
3 علاقه هاست به من دام را، نه آن صیدم که گرد خویش مرا سرسری بگرداند
4 چو آفتاب ز سیمای گوهرم پیداست که آب در نظر جوهری بگرداند
1 هر که از بی طاقتی نالید تمکینش سزاست هر که از فتراک سرپیچید بالینش سزاست
2 از پریشان اختلاطی رنگ بر رویت نماند هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
1 در محبت جز تهیدستی متاعی باب نیست هر که را دل هست اینجا از اولوالالباب نیست
2 در میان چشم ما و دولت بیدار عشق پرده بیگانگی جز پرده های خواب نیست
1 عشوه ها از طالع ناساز می باید کشید با کمال بی نیازی ناز می باید کشید
2 دل چو از کف رفت باز آوردن او مشکل است اسب سرکش را عنان ز آغاز می باید کشید
1 اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است سخن سرد نسیم جگر سوخته است
2 در بیابان تمنا اثر از منزل نیست می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است