1 خاکساری مشرب و افتادگی دین من است بالش خارای من از خواب سنگین من است
1 چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟ نظر به پرتو خورشید نیست رنگ ترا
2 دم از ثبات قدم می زند ز ساده دلی ز دور دیده هدف جلوه خدنگ ترا
1 خوش آن شبی که کنم مست دیده بانش را به دست بوسه دهم خاک آستانش را
2 حدیثی از گل رخسار او که می گوید؟ که همچو غنچه پر از زر کنم دهانش را
3 گلی که نیست به فرمان او، چو نافرمان برآورم ز پس سر برون زبانش را
4 شهید باده چو خواهید جان نو یابد به چوب تاک بسوزید استخوانش را
1 سرشته اند به دیوانگی سرشت مرا نمی توان به قلم داد خوب و زشت مرا
2 مرا به ریزش ابر بهار حاجت نیست رگ بریده تاکی بس است کشت مرا
1 ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا به لب رسید مرا جان و جان نداد مرا
2 به صبر گفتم ازان لب، دهن شود شیرین خط از کمین بدر آمد امان نداد مرا
1 نمی کشد دل غمگین به صبحگاه مرا که دل ز چهره خندان شود سیاه مرا
2 ز هرزه خندی گل پاکشیدم از گلزار در گشاده نهد چوب پیش راه مرا
1 سلاح جوهر ذاتی است شیرمردان را چه حاجت است به شمشیر تیزدستان را؟
2 ز خون هر دو جهان دست عشق مستغنی است چه احتیاج نگارست دست مرجان را؟
3 بر آن گروه حلال است دعوی همت که چین جبهه شمارند مد احسان را
1 ز جلوه تو حیاتی است خاکساران را که خون مرده شمارند آب حیوان را
2 چو برق بگذر ازین خاکدان که در یک دم سفال تشنه کند آه گرم، ریحان را
1 بهار مایه غفلت بود گرانان را شکوفه پنبه گوش است باغبانان را
2 چراغ گل به نسیم بهانه ای بندست مبر به سیر چمن آستین فشانان را
1 به دست شانه مده زلف عنبرین بو را به خود دراز مگردان زبان بدگو را
2 به روی او سخنان درشت خط مزنید شکسته دل مپسندید رنگ آن رو را
3 گرفته اوج به نوعی کساد بازاری که آفتاب زند بر زمین ترازو را