اشک خالی کن دلهای از صائب تبریزی دیوان اشعار 108
1. اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
1. اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
1. راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
1. دل هر کس که مسلم ز علایق رسته است
چون سپندی است که از آتش سوزان جسته است
1. جوش سودا ز سرم عقل گرانبار گرفت
این چنین گل نتوان از سر دستار گرفت
1. دل به منت ز من آن یار جفاکیش گرفت
گل به رغبت نتوان از کف درویش گرفت
1. (دلم ز سینه به آن زلف تابدار گریخت
ز چارموجه غم در دهان مار گریخت)
1. مرا گشایش خاطر ز دامگاه بلاست
کمند وحدت من چارموجه دریاست
1. سیاه روی کتاب از ورق شماری ماست
شبی که صبح ندارد سیاهکاری ماست
1. ترا که پنبه گوش شعور سیماب است
نفس کشیدن محشر فسانه خواب است
1. زبان شانه درازست بر سر عالم
به این که خدمت زلف تو حق شمشادست
1. دل آرمیده بود گفتگو چو هموارست
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
1. ستاره سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله شرربارست