1 تا چند ز رسوا شدن راز توان سوخت؟ از بی تهی اشک نظرباز توان سوخت
2 مردیم درین خانه دلگیر قفس، چند از شوق هم آغوشی پرواز توان سوخت؟
3 واسوختگی شیوه ما نیست، وگرنه از یک سخن سرد دل ناز توان سوخت
4 گر در گذری از سر یک غنچه تبسم از شعله غیرت دل اعجاز توان سوخت
1 کو عشق تا به هم شکند هستی مرا؟ ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
2 تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار باور نمی کنند تهیدستی مرا
1 راحت و محنت عالم به هم آمیخته است گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
2 هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
3 برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است
1 چه زنگ از خاطر من دیده نمناک بردارد؟ چه گرد از روی برگ تاک، اشک تاک بردارد؟
2 نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق کامل شد که سیل تندرو از راه خود خاشاک بردارد
1 بی تو بر من شش جهت چون خانه زنبور شد چار دیوار عناصر تنگنای گور شد
2 از سر مشق جنون افتاده بودم سالها نوخطی دیدم که داغ کهنه ام ناسور شد
1 شکسته بند قناعت مرا دهان بسته است همانیم که مرادم ز استخوان باشد
1 (در زیر آسمان دل بی اضطراب نیست در چشم ما غنودگیی هست، خواب نیست)
2 (از روی گرم عشق به جوش است خون خاک هر چند لعل را خبر از آفتاب نیست)
3 (دست تهی گره نگشاید ز کار خویش در حق خود دعای گدا مستجاب نیست)
1 شور دریای وجود از سر پرشور من است رقص مینای فلک از می پرزور من است
2 می زند مور خطش ملک سلیمان بر هم این پریزاد قباپوش که منظور من است
1 چشم ما طرفی کز آن رخسار آتشناک بست کی سمندر از وصال شعله بی باک بست؟
2 طالع از خوبان ندارد چهره خندان ما ورنه قمری سرو را از طوق بر فتراک بست
1 زهرست بی تبسم شیرین شراب تلخ با بخت شور چند توان خورد آب تلخ
2 بی می نیم شکفته، همانا بریده اند همچون پیاله ناف مرا با شراب تلخ