با خموشی هستی از صائب تبریزی دیوان اشعار 635
1. با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخن
چون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی
...
1. با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخن
چون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی
...
1. ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردی
مرا چون دیده قربانیان بی مدعا کردی
...
1. ندارد حسن خط چون من غلام حلقه در گوشی
ندارد صفحه دوران چو من عاشق بناگوشی
...
1. دل هر کس که از خورشید ایمان گشت نورانی
بود از اشک دایم کار چشمش سبحه گردانی
...
1. عرق آلود ز می طرف جبین ساخته ای
دیده ها را صدف در ثمین ساخته ای
...
1. بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
...
1. از کجی ناخنه دیده انور گردی
راست شو راست که سرو لب کوثر گردی
...
1. از سخن چند چو سی پاره پریشان گردی؟
مهر زن بر لب گفتار که قرآن گردی
...
1. کند چه نشو و نما دانه زمین گیری
که در گذار ندیده است ابر تصویری
...
1. زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشی
به دور خط تو خورشید در سیه پوشی
...
1. ز چهره تو چو خوشید نور می بارد
اگر تو در دل شبها ستاره بار شوی
...
1. غافل ز سیر عالم انوار مانده ای
در عقده بزرگی دستار مانده ای
...